🌸🌸🌸🌸🌸
💗
#مدافع_حرم 💗
#قسمت_اول
دختر ناز و قشنگی بود. لباس های مندرس و رنگ و رو رفته ای داشت اما از زیباییاش چیزی کم نمیکرد. راه که میرفت، دمپایی های پارهاش لق میزد و گاهی از پا در میآمد. به سرعت میپوشید و ادامه میداد. سرعتی که نشان از ترسی نهفته داشت و یادآور قصهی تلخی بود. لب از لب باز نمیکرد. نه به خنده. نه به حرف. چشمان سیاه و مژگانی بلند داشت. گونه های سفتی داشت نه آنقدر که به دستت بیاید و دلت بخواهد بچلانی، در حدی که نوازش دستانت را بطلبد آن هم به مهر. ظرفی حلبی سوراخ شدهای، در دست داشت. خم شد و ظرف را جلوی من روی زمین گذاشت. قلبم از جا کنده شد وقتی چشمم به ناخن های پاهایش افتاده بود. همه زخمی و شکسته بود. به چهره اش نگاه کردم. اضطراب و ترس از تک تک سلولهایش میبارید. ایستاد و به من خیره شد. نگاهمان در هم قفل بود. از جا تکان نخورد. تا صدای وحشتناک تَعال در سرمان پیچید. به التماس، از من دور شد و دوید. دویدنی که به پا بود و روحش، از من استمداد داشت.
دقایقی به حالی نزار بودم و در فکر این دختر که اینجا چه میکند و کیست و به یاد تمام حرفهایی که از مصطفی شنیده بودم افتادم. قبل از آنکه غرق در این افکار شوم و خودم را ببازم، دهانم را به دعای فرج، متبرک کردم: اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه.. اشک ریختم. خدایا مراقب مولایم در همین ساعتی که من اینجا هستم باش. و فی کل ساعه.. ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. السلام علیک یا صاحب الزمان.. همان طور اشک می ریختم و به حضرت سلام میدادم. انگار با هر سلام، دردهایم را برایشان میگفتم. شرم میکردم این دردهای جزئی را به زبان بیاورم وقتی به یاد دردهای بزرگ و وسیع حضرت می افتادم. السلام علیک یا صاحب الزمان ..
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب حاج قاسم
💠
https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------