*﷽* حسین 15 سال داشت که به جبهه رفت. یکبار که مجروح شده بود ، در بیمارستان بستری شد. وقتی که برای دیدنش وارد اتاقی که بستری بود شدم ، اوجلوی چشمم بود ولی من نمی شناختمش! پدرش گفت :این کیه؟ می شناسیش؟ گفتم : نه! گفت : این حسینه گفتم : تو حسین منی؟! حسین چشمهایش نمی دید. گفت : مامان تویی؟ حسین رو از صدایش شناختم. خواستم صورتش را ببوسمش دیدم جایی برای بوسیدن ندارد ، تمام پوست صورتش کنده شده بود. گفتم : الهی بی مادر بشی که اینجوری نبینمت حسین! گفت : کاشکی بی مادر بودم! گفتم : چرا از من ناراحتی؟ گفت : دعای تو مانع شهادت من شد. گفتم : اینکه مشکلی نیست مادر! ان شاالله دفعه بعد شهید می شوی. 📚 : حماسه ۴۱