بیایید ، آی مردم ! با شما هستم
شما سوداگران و فاتحان شهر من ، اکنون شده شهر شما ناچار
درین تنگ غروب تار
که خرد و خسته جان برگشته اید از کارتان ، پیکار نفرت بار در بازار
خطابی با شما دارم
خطابی روستائی وار
از این جا ، از فراز برج خود ، این برج غربت ، برج زهرمار
دگر می خواهم از این مکمن وحشت فرود آیم
دگر می ترسم از این غربت و اندوه
دلم خواهد که دیگر چون شما و با شما باشم
وگر یک چند مهمان نیز باشم ، فرصت خوبیست
طلسم این جنون غربتی را بشکنم شاید
و در شهر شمااز چنگ دلتنگی رها باشم
الا مردم ، الا مردم!
به تنگ آمد دلم – دیوانه – یا مردم
دلم می ترکد از این وحشت و می گوید از این جا فرود آیم
کجا بایست بگریزم ، کجا مردم ؟
دلم می گوید اما من نمی خواهم جز که در پیش شمامردم
دریغا ، نفرتا ، راهی ندارم
#مهدی_اخوان_ثالث
#شعر_خطاب