بیایید ، آی مردم ! با شما هستم  شما سوداگران و فاتحان شهر من ، اکنون شده شهر شما ناچار                 درین تنگ غروب تار  که خرد و خسته جان برگشته اید از کارتان ، پیکار نفرت بار در بازار               خطابی با شما دارم  خطابی روستائی وار  از این جا ، از فراز برج خود ، این برج غربت ، برج زهرمار  دگر می خواهم از این مکمن وحشت فرود آیم  دگر می ترسم از این غربت و اندوه  دلم خواهد که دیگر چون شما و با شما باشم  وگر یک چند مهمان نیز باشم ، فرصت خوبیست  طلسم این جنون غربتی را بشکنم شاید  و در شهر شمااز چنگ دلتنگی رها باشم  الا مردم ، الا مردم! به تنگ آمد دلم – دیوانه – یا مردم  دلم می ترکد از این وحشت و می گوید از این جا فرود آیم  کجا بایست بگریزم ، کجا مردم ؟  دلم می گوید اما من نمی خواهم جز که در پیش شمامردم  دریغا ، نفرتا ، راهی ندارم