سونات‌های مکرر نواخته‌ی قدیمی نمیدانم چرا در نظرم عوض شده بودند. آن‌ها را به شیوه‌ی تازه‌ای می نواختم که گویاتر بود و بهتر از کار در‌می آمد. حتی کاتیا، که او را بسیار دوست داشتم و مثل خودم می‌شناختم در نظرم عوض شده بود. تازه حالا می فهمیدم که او ابداً وظیفه نداشت برای ما مادری کند و همدمی چنین فداکار و این جور بنده وار در خدمت ما باشد. حالا دلبستگی صادقانه و ایثار مخلصانه‌ی این عزیزی که ما را مثل فرزندان خود دوست میداشت را می فهمیدم و به حقی که بر گردن من داشت پی میبردم و عشقم به او افزون می‌شد. او بود که به من آموخت تا در احوال زیر دستانمان، از رعایا تاخدمتکاران خانه تأمل کنم و با نگاهی تازه به آنها بنگرم. باغ، جنگل‌ها و مزارع‌مان که طی سال‌ها به چشمم عادی شده بود ناگهان برایم رنگی تازه و جلوه‌ای زیبا گرفته بود. او حق داشت که می‌گفت سعادت راستین در زندگی یکی بیش نیست و آن این است که انسان برای دیگری زندگی کند. پیش از آن این حرف او برایم عجیب بود و معنای آن را نمی فهمیدم. اما اعتقاد به این اصل بی آنکه خود آگاه باشم در دلم ریشه می‌گرفت. او دلم را بر یک دنیا شادی در زمان حال گشود بی آن‌که تغییری در زندگی‌ام بدهد، یا چیزی به آن بیفزاید. فقط وجود خودش بود که بر یک یک احساس‌های من افزوده می‌شد. هر آن‌چه از کودکی در اطراف من بی‌صدا و جماد بود، با آمدن او جان گرفت و به زبان آمد و شتاب داشت و می‌خواست در جان من راه یابد و آن را سرشار از شیرینی کند . و فکر های من همه فکر های اویند و احساس هایم نیز همه احساس های او. آن وقت هنوز نمی‌دانستم که این حال من عشق نام دارد. خیال می‌کردم که این حال همیشه ممکن است پیش آید و این احساس چیزی است که به رایگان در دل پدید می آید... 🔸️قسمت دوم 🔹️برشی از کتاب "سعادت زناشویی" 🔹️اثر "لئو تولستوی"