زمینِ انسانها...
آیا شاعری هست که این حالِ مرا بنامد؟ ...
ما در این جهان در یک گنگی به سر میبریم ... همین است که انگار نمیتوانیم با هم حرف بزنیم و پر از حسها و اتفاقات و تحیرها و گمانهای مبهم و تو در توییم ، چیزهای متفاوتی درونمان میجوشد ولی در عین حال انگار گنگیم و نمیتوانیم آنها را بنامیم و برای دیگری از آن سخن بگوییم .
تا اینکه به خود بیایی و بگویی آیا شاعری هست ، آیا نویسندهای هست که این حالِ مرا بنامد؟ او میتواند منِ ناتوان از گفتن را بخواند؟
وقتی رمانی را میخوانیم ، که اصلا نویسنده آن مال آن سر دنیاست و صد سال ، دویست سال پیش ، در سطر به سطر و جمله به جملهاش با خود میگویی او چقدر مرا میفهمد ، انگار ناخوانده زندگی مرا گفته است و یک نوع نزدیکی را با او احساس میکنی ...
و تازه انگار مجالی پیدا میکنی که نگاهی به خودت بیندازی و پس از مدتها بیگانگی و دوری از خود ، خودت را پیدا کنی .
شاید شروعی برای آشتی با خود ...
#زمین_انسانها