مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت81 🔴رایان بی حوصله دستش رو تکان داد و گفت :دیگه تا نصف راهو رفتم و این حرفام فایده ای ن
🔴تانیا :چرا نیست؟..خوش تیپ و خوش قیافه که هست..اخلاقش هم که بیسته..دیگه چی می خوای؟.. تارا به قلبش اشاره کرد و گفت :پس این چی؟..این که تو سینمه بوق نیست قلبه..به وقتش واسه اونی که می خواد توش قدم بذاره همچین بتپه که صداش گوش فلک رو کَر کنه.. تانیا پوزخند زد و به بالای تخت تکیه داد :میگم کمتر شعرِنو بگو واسه همینه..دختر عجب خیالبافی هستی تو..تو این دوره و زمونه عشق و عاشقی کجا بود؟..همه ش هوا و هوسه..چه از طرف دختر چه پسر..به ظاهر میگن عاشقیم ولی بعد که ۱ ماه از رابطشون گذشت یکیشون پیشنهاد میده که هر کی سی خودش..طرف هم از خدا خواسته میگه چشم چی از این بهتر..ول کن این حرفا رو که اگر بخوای دنبالش رو بگیری موهات رنگ دندونات سفید میشه و تو هنوز اندر خم یک کوچه ای ابجی کوچیکه ی خیالبافه من.. ترلان رو به تانیا گفت :حالا همچین که تو میگی هم نیستا..به نظر من عشق وعاشقی نه نیست شده و نه کشکه..من میگم هست ولی کمه..در کل کمیابه ولی نایاب نیست..اون عشقی که پاک باشه و از روی هوس نباشه خیلی خیلی کمه..اونم توی این دوره که همه چیز شده پول و منفعت و ظاهر.. تارا نونو رو گذاشت زمین و کنار تانیا و ترلان نشست :یعنی شماها می گید ظاهر و این حرفا مهم نیست؟!.. تانیا دستشو پشت سرش گذاشت وگفت :مهم که نیست ولی می تونه جزو معیارهای یه دختر واسه ازدواج باشه..یکی میگه ظاهر بیست اخلاق مهم نیست..یکی هم میگه ظاهر و بی خیال اخلاق و بچسب.. ترلان دستشو به طرف تانیا تکون داد و گفت :همین درسته..ولی قبول دارید الان همه ظاهر بین شدن؟..من خودمو فاکتور نمی گیرما..منم دوست دارم همسر اینده م از ظاهر کم و کسری نداشته باشه ولی خب در کنارش بیشتر دوست دارم اخلاقش بهم بخوره و اونی باشه که دلم می خواد.. تارا :خب اینو که همه می خوان..ولی کو؟!..پیداش کردی حتما سلام منو بهش برسون بگو پیــــــش ما بیــــا.. ترلان با حرص به بازویش زد که تارا و تانیا خندیدند.. تارا :چرا می زنی؟..حقیقته دیگه..همچین پسری عمرا گیرِ ما بیاد.. تانیا هومی کرد و گفت :اوهوم..اصلا پسرا رو بی خیال شید..دنیای خودمون رو بچسبیم که همینو عشقه..بقیه کشکه.. هر سه خندیدند.. ترلان رو به تانیا گفت :ولی حال کردم ..دمت گرم ..با اون کشیده ای که خوابوندی زیر گوش روهان کیفور شدم..پسره ی پررو انگار نه انگار ما عزاداریم..بازم دست بر نمی داره.. تانیا با لبخند گفت :تازه یادت افتاده؟..اون که واسه فلان هفته پیش بود.. ترلان :حالا هر چی..ولی کارت درست بود.. تارا زد به بازوش و گفت :اب زیر کاه بازی در نیار ترلان بگو فرامرز دیروز تو باغ چی بهت می گفت؟!.. ترلان با شنیدن اسم فرامرز اخم هایش را در هم کشید :اب زیرکاه بازی چیه؟..مثل همیشه ش ر و وِر می گفت..ظاهرا هم چشماش فقط سنگ فرش و اسفالت وهر چیزی که روی زمین هست رو می بینه..هر چی می گفتم جناب..اقا..فرامرز خان..انگار نه انگار..خدا برکت بده به دیوار..یه مشت بهش بزنی یه صدایی ازش بلند میشه ولی این فرامرز رو هر چی صداش بزنی بدتر سرش میره تو یقه ی لباسش.. تانیا و تارا می خندیدند.. تارا گفت :اره از پشت پنجره دیدمتون..گاهی هم با پاش به سنگ ریزه های رو زمین ضربه می زد..استرس داشته بیچاره... eitaa.com/manifest/1783 قسمت بعد