#قرعه
#قسمت133
🔴عمو خسرو :گفتم ساکت شو..تو که تا دیروز ذکره کلامت تارا بود و بس..پس حالا چی میگی؟!..
سروش: من هنوزم میگم تارا رو می خوام..ولی نه به اجبار..
زن عمو ملوک: کی حالا خواست مجبورش کنه؟!..از خداش هم باشه..
سروش با اخم به مادرش نگاه کرد و گفت: نه مامان..تارا لیاقتش بالاتر از منم هست..اینو نگید..درسته من دوستش دارم..ولی دلیل نمیشه که اونو مجبور به ازدواج با خودم بکنم..اگر بگه منو دوست نداره یه جوری خودمو می کشم کنار..ولی تا اونجایی که بتونم تلاش می کنم بتونه دوستم داشته باشه..
او هم از سالن بیرون رفت..
روهان: تانیا..مگه با تو نیستم..صبرکن کارت دارم..
تانیا ایستاد ولی برنگشت..روهان روبه رویش ایستاد..نفس نفس می زد..
چند نفس عمیق پشت سر هم کشید و گفت:ببین دارم بهت چی میگم..تو چه بخوای چه نخوای باید با من ازدواج کنی..هیچ احدی هم نمی تونه جلوی این ازدواج رو بگیره..حتی تو..
تاینا داد زد :خواب نما شدی جناب..هیچ غلطی نمی تونی بکنی..این آرزو رو که من با تو ازدواج می کنم به گور میبری..
روهان مرموز نگاهش کرد و گفت :حالا میبینیم..تا اون موقع که این همه پولدار نبودی میخواستمت.. ولی الان به هیچ وجه نمی خوام از دستت بدم که گیر یکی دیگه بیافتی..تو ماله منی تانیا..فقط من..اینو خوب توی اون گوشای کرت فرو کن..
تانیا: برو از جلوی شمام گم شو عوضی..بهت گفتم که هیچ کار ازت بر نمیاد..همه ی حرفات هارت و پورت بیشتر نیست..
روهان پوزخند زد و دستش را بالا آورد..همان گردنبند توی دستانش بود..یادگار مادر تانیا..
روهان: اینو که یادت میاد؟!..بعلاوه ی کلی از میراث خانوادگیتون که پیش منه..مطمئن باش اگر بدونی چیا هستند به خاطر اونها هم که شده تن به خواستم میدی..
تانیا متعجب نگاهش کرد که روهان با همان پوزخند بر لب رویش را برگرداند و به سرعت از کنارش رد شد..
عمو خسرو: حالا که می خواین 1 روز بمونید پس بیاید خونه ی ما..اونجا راحت ترین..
تانیا: نه عمو ممنونم..ولی از اول هم قصدمون این بود همینجا بمونیم..
عمو خسرو: غریبی می کنید عموجان؟!..اونجا هم مثل خونه ی خودتونه..
تانیا :نه عمو این چه حرفیه؟..شما لطف دارید..فردا رو هم اینجا هستیم بعد بر می گردیم ویلا ..
عمو خسرو: خیلی خب..اصراری نیست..هر طور راحتین همون کارو بکنید..ما دیگه میریم..
رو به ملوک خانم اشاره کرد..هر دو از جا بلند شدند..
عمو خسرو: سروش کجاست؟!..
ملوک خانک: گفت میره تو ماشین..سها هم باهاش رفت..
ترلان و تارا بالا بودند..هر دو سر درد را بهانه کرده بودند که در آن جمع حضور نداشته باشند..
تانیا:بابت همه چیز ممنونم عمو..امروز کلی تو زحمت افتادید..
عمو خسرو: نه عموجان همه ش بر حسب وظیفه بود..
جلوی در ایستاد و رو به تانیا ادامه داد: مواظب تارا عروس گلمون هم باش..
لبخند معنی داری تحویل تانیا داد و بعد از خداحافظی از در بیرون رفت..
ملوک خانم صورت تانیا رو بوسید: خداحافظ تانیا جون..اگر فرصت شد فردا با سروش یه سر بهتون میزنیم..
تانیا مات و مبهوت به در بسته خیره شده بود..
جمله ی عمو خسرو در سرش تکرار شد
(مواظب تارا عروس گلمون هم باش..)..
یعنی..اونا تارا رو..اوه..
نگاهی به طبقه ی بالا انداخت..از پله ها تند تند بالا رفت..صدای خدمتکار رو شنید..
خانم به چیزی احتیاج ندارید؟..داریم وسایل رو جمع می کنیم..
نه... برو به کارت برس..
چشم خانم..
با قدم هایی بلند خودش را پشت در اتاق رساند..تقه ای به در زد..ولی جوابی نشنید..در را باز کرد و واردا تاق شد..
تارا کنار پنجره ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد..سرش را چرخاند و با دیدن تانیا پرده رو کشید..
تارا: رفتن؟!..
تانیا: آره..
تارا روی صندلی نشست و سرش را بالا گرفت..تانیا درست رو به رویش روی تخت نشست و نگاه دقیقی به او انداخت..
تارا: چیزی شده؟!..
تانیا:عمو خسرو چی داشت می گفت؟!..چرا به تو..
تارا: میدونم..برای همین حالم گرفته ست..
تانیا: ولی اخه اون که سایه ی ما رو هم با تیر می زد..پس چی شده حالا تو رو عروسم می خونه و به ما این همه توجه می کنه؟!..البته حدس می زنم این قضایا از کجا آب می خوره..
تارا: چی؟!..
تانیا:ارثیه ی عمه خانم..می دونی که عمو خسرو همیشه چشم طمعش به اموال این و اونه..واسه ثروت عمه هم نقشه کشیده بود..ولی خب تا فهمید اون ثروت به ما رسید حالا جور دیگه ای واسه ش دندون تیز کرده..
تارا پوزخند زد.. سرش را در دست فشرد..
تارا: سرم داره منفجر میشه تانیا..از این همه فکرو خیال..نمی دونم چرا دلم الکی شور میزنه..
تانیا:شور می زنه؟!..چرا؟!..
تارا:نمی دونم..به خدا نمی دونم..فقط حس میکنم یه اتفاق بد افتاده..یه چیزی شده که حالمو اینطور منقلب کرده..
تانیا:چیزی نیست..به خاطر استرسیه که بهت وارد شده..به مرور از بین میره..
سرش را تکان داد و زمزمه کرد: خدا کنه..دارم دیوونه میشم تانی..مگه من چند سالمه که این همه دغدغه ی فکری دارم؟!..
eitaa.com/manifest/2282 قسمت بعد