#قرعه
#قسمت134
🔴تانیا با لبخند از روی تخت بلند شد..نگاه خاصی به تارا انداخت و گفت : به سن و سال نیست اجی کوچیکه ی من..به دله..حتی به عقل هم کاری نداره..
با نوک انگشت به سینه ی تارا اشاره کرد و ادامه داد:این قلب کوچولوت بی قراره..
تارا:اره حق با تو.. ولی میگی چکار کنم؟!..
تانیا:من نمی تونم چیزی بگم..چون نه تو این چیزا سر رشته دارم و نه حتی می تونم راهنماییت کنم..ولی از روی احساسم بهت میگم که..ببین دلت چی میگه..به حرف اون می تونی گوش کنی..
با لبخند به طرف در رفت..مکث کوتاهی کرد..برگشت..تارا نگاهش به پنجره ی اتاق بود..
تانیا: تارا..
نگاهش کرد..تانیا با لبخند.. آرام گفت :به حرفای عمو خسرو نه فکر کن و نه اهمیت بده..ما سه تا همو داریم و کسی نمی تونه مجبورمون کنه که کاری رو بر خلاف میلمون انجام بدیم.. شبت بخیر عزیزم..
از اتاق بیرون رفت و تارا را با ذهنی آشفته و دلی نگران تنها گذاشت..
باز هم کنار پنجره ایستاد..امشب قرص ماه کامل بود..نگاهش معطوف او بود ..دستش را روی قلبش گذاشت..
زیر لب نجوا کرد: به خودم که نمی تونم دروغ بگم..آره هنوزم می خوامش..
از کی فهمیدم دوستش دارم که حالا دارم به عشقش پیش خودم اعتراف می کنم؟!..
خودم هم نمی دونم ولی..حسی که الان دارم برام مهمه..
اما دیگه نمی تونم بهش اعتماد کنم..انتخاب من دیگه راشا نیست..حتی اگر خودم هم بخوام..با انتخابش همیشه فکر می کنم که اون برای ثروتم منو می خواد..این ترس همیشه همراهم می مونه..
ولی این دلشوره و نگرانی..منشاءش چیه؟!..
تا به حال این احساس رو نداشتم ولی..
امشب یه حالیم..
آخه چرا؟!..
ملوک خانم رو به سروش با اخم گفت :آخه چرا نمیری؟!..
چون فعلا نمی خوام با تارا رو به رو بشم..بهش فرصت بدید..
هیچ معلوم هست چی میگی پسر؟!..پدرت سفارش کرده حتما بری و بهشون سر بزنی..تو باید از این به بعد بیشتر با تارا هم صحبت بشی..باید روابطمون رو باهاشون بیشتر کنیم..
سروش که دیگر کنترلش را از دست داده بود با خشم از روی مبل بلند شد..
رو به روی مادرش ایستاد و بلند گفت :که چی بشه مامان؟!..به خاطر پولش دارید این همه اصرار می کنید آره؟ !..به خاطر ثروته کلانی که بهشون ارث رسیده عزیزتون شدن و نمی خواید ازشون چشم پوشی کنید ؟!.. آره مامان؟!..
این اون چیزیه که تو سر شما و باباست..همه ش رو می دونم..ولی من عاشق تارا نیستم که بخوام اینکارو باهاش بکنم حتی اگر شماها خوشتون نیاد..آره دوستش دارم..خیلی هم دوستش دارم..ولی نه به هر قیمتی که شما و بابا روش بذارید..
اگر منو دوست داشت میرم جلو..اگر هم بدونم که تو دلش هیچ کس دیگه ای نیست برای به دست آوردنش تلاش می کنم..ولی اگر نتونم می کشم کنار..چون نمی خوام یه عمر اه و افسوس بخورم که چرا همسرم منو دوست نداره..چرا به اجبار با من ازدواج کرده.. اینا برای من خوشبختی نمیشه مادره من..
صورتش از خشم سرخ شده بود..روی پیشانیش دانه های عرق نمایان بود..با قدم هایی بلند به طرف در رفت و از خانه بیرون زد..
در را محکم بست که از صدای بلند ان تن ملوک خانم لرزید..
کلافه نفسش را بیرون داد..با نگرانی گوشی تلفن را برداشت تا به خسرو خبر بدهد..
" تارا "👇👇
تو مسیر برگشت به ویلا بودیم..اون یه روزی که تو خونه ی عمه خانم موندیم اصلا نفهمیدم چطور گذشت..همه ش تو فکر بودم ..
اینکه کجای کارم اشتباه بود..جوری که راشا بخواد باهام این چنین معامله ای رو بکنه..
از پنجره به بیرون خیره شدم..
چرا عاشقش شدم؟!..عاشق؟!..عشق!!..
هه..چقدر راحت اعتراف می کنم..پیش خودم که می تونستم صادق باشم..اینجا که دیگه غروری نبود..همه رو باید تو خودم می ریختم و همین هم برام کافی بود..
چرا گذاشتم مهرش تو دلم ریشه کنه؟!..ولی نه.. هنوز ریشه ست و به ساقه نرسیده..می تونم از بین ببرمش..
آره..باید بتونم و همین کار رو هم می کنم..
با این فکر قطره اشکی روی گونه م چکید..سریع با نوک انگشت پسش زدم..
اَه..این اشکای لعنتی واسه چیه؟!..دیگه همه چی تموم شده پس چرا این مزاحما دست از سرم بر نمیدارن؟!..چی از جونم می خوان؟!..
تانیا از تو آینه ی جلو بهم نگاه می کنه ولی توی اون لحظه به ظاهر فقط فضای سرسبز اطرافه که نظر من رو به خودش جلب کرده..چشمم به اونجاست ولی فکرم یه جای دیگه.. ماشین رو جلوی ویلا نگه داشت..هر سه مات و مبهوت به در ویلا خیره شدیم..
اون دوتا سریع پیاده شدن ولی من..نمی دونم چرا جون از پاهام رفته بود..
https://eitaa.com/manifest/2283