#قرعه
#قسمت182
میشه بگی اینجا چه خبره؟!..
لبخند زد: هیچی..
یه تای ابرومو دادم بالا: این مسخره بازیا چیه؟..بازیتون گرفته؟..
لبخندش پررنگ تر شد: تو فکرکن این یه بازیه..
یه قدم اومد جلو..و درهمون حال ادامه داد: یه بازی بین 3 تا دختره شیطون و مغرور و 3 تا پسره عاشق..که از قَضا دله این 3 تا دختره شیطون رو شکوندن..
یه قدم رفتم عقب و اخم کردم: خب که چی؟..
اروم سرشو تکون داد: هیچی..فقط منم یکی از اون 3 تا پسرم و می خوام دله دختری که عاشقشم رو به دست بیارم..
پشتمو بهش کردم..پوزخند زدم: نمی تونی..
حضورش رو پشت سرم حس کردم..بعد هم گرمی نفسش کنار گوشم ..گوش سمت راستم داغ شده بود..سرمو به چپ چرخوندم که این گرما اتیش درونم رو زیاد نکنه..
زمزمه کرد: می تونم..دلم میگه می تونم پس شک نکن که می تونم..
خواستم ازش فاصله بگیرم که بازومو گرفت و نذاشت ازجام جُم بخورم..
ولم کن رایان..
نه..
برگشتم و نگاش کردم..چشماش با مهربونی توی چشمام خیره بود..لحنش انقدر اروم و گیرا بود که منو به خلسه ای شیرین وا می داشت..
چرا اینکارو کردی؟..
چی؟!.. دزدی..
نگاهش رنگ باخت..کلافه شده بود..کمی ازم فاصله گرفت و تو موهاش دست کشید..نگاهشو برگردوند و به رو به روش زل زد..
اروم و با لحن خاصی گفت: دزدی نه تو ذاته ما سه نفر بوده و نه می خواستیم که اینطور بشه..
پس چرا..
دستشو اورد بالا ..یعنی سکوت کنم و بذارم حرفشو بزنه..
" تارا"
وقتی تو گوشم گفت" اگه هنوزم بهم اعتماد داری پس بیا و بذار حرفامو بزنم" یه حس خاصی بهم دست داد..جوری
که نتونستم بگم "نه..نمیام"..
من همه جوره به راشا اعتماد داشتم..این اعتماد رو عشقم در قلبم به وجود اورده بود..وقتی دلم قرص بود و بهش
اطمینان کامل داشت دیگه بی اعتمادی به هیچ وجه معنا نداشت..
از رایان و ترلان فاصله ی زیادی داشتیم..اونا تو یه فضای باز بدون درخت بودن و ما لا به لای درختا ایستاد بودیم..خیلی تاریک بود ولی من از تاریکی ترسی نداشتم..با این حال نور موبایلش رو روشن گذاشت..
هنوز با هم حرفی نزده بودیم..من به تنه ی یکی از درختا تکیه داده بودم و با ناخن هام بازی می کردم..اون هم رو به
روم ایستاده بود و اروم قدم می زد..تا اینکه اون صدای خش خش قطع شد..فهمیدم ایستاده..ولی سرمو بلند نکردم..
بوی عطرش لحظه به لحظه بیشتر و نزدیکتر به مشامم می رسید..درست رو به روم ایستاد..فقط 1 یا 2 قدم کوتاه باهام فاصله داشت..
تارا..چرا نگام نمی کنی؟..
هیچ حرکتی نکردم..توی اون تاریکی حتی نمی دیدم که دارم چه بلایی به سر ناخن هام میارم..کلا تو حال و هوای
خودم بودم..
صداش محزون به گوشم رسید..
یعنی انقدر ازم متنفر شدی که..نگاه کردن به من هم زجرت میده؟..
وای خدا..این چی داره میگه؟!..من ازش متنفر نبودم..فقط دلگیرم..همین..
به ارومی سرمو بالا اوردم و نگاهش کردم..ولی اون نگام نمی کرد..فقط نیم رخش سمته من بود..
آه عمیقی از سینه ش بیرون داد..نور موبایل تو صورتش افتاده بود ..چشمای قهوه ای خوش رنگش توی اون تاریک و روشنی برق خاصی داشت..اینو وقتی که اروم برگشت و تو چشمام زل زد به خوبی دیدم..
تنمو همون نگاه به لرزه انداخت..هر وقت که چشمام تو چشماش می افتاد این حال بهم دست می داد..لرزشی شیرین
که هیجان زده م می کرد..
وقتی دید دارم نگاش می کنم لبخنده جذابی روی لباش نشست..ولی من نتونستم به روش لبخند بزنم..دلم میخواست ..ولی ..
چرا به خاطرِ یه موضوعه بیخود و سطحی هم خودت رو عذاب میدی هم منو؟.. —
باتعجب نگاش کردم..پوزخندی محو روی لبام نشوندم و گفتم: موضوعه بیخود و سطحی؟!..اینکه قبلا دزدی میکردی بیخوده؟!..فکرکنم یه توضیح به من بدهکاری..
سرشو تکون داد و به پشته گردنش دست کشید..
اره می دونم..باشه توضیح میدم..ولی باور کن هر چی که بوده ماله گذشته ست... 1سال دزدی کردیم ولی نه ذاتا اینکاره بودیم و نه هر چیزه دیگه ای..فقط از روی هیجان و اینکه ببینیم چه حس و حالی داره..همین..
از این حرفش عصبانی شدم..
این حرفت یعنی چی؟..می خوای کارتو توجیه کنی؟..یعنی هر چیزی که شما رو به هیجان می اورد رو امتحان میکردید؟..حتی اگه..اگه..
ادامه ندادم..حتی اوردن اسمش هم باعث شرمم می شد..منظورمو فهمید..جلو اومد..خواست بازوهامو بگیره خودمو کشیدم کنار و نذاشتم..ناراحت شد ولی به روی خودم نیاوردم..
این حرفی که زده بود برام پر از معنا بود..می خواستم همه ی حقایق رو برام بگه..بگه و راحتم کنه..
اینبار لحنش ارومتر شده بود..انقدر اروم که به نجوا شبیه بود..
https://eitaa.com/manifest/2612 قسمت بعد