🔴 🌀یک روز مهندس ابوحاتم که در مدرسه ما مشغول به کار بود، پیش من آمد و گفت: آقا! من حاضرم به خرج خودم به انگلیس بروم و کار با اینها را یاد بگیرم. 🌀خیلی اون روز ناراحت شدم و وقتی شب به خونه برگشتم، وضو گرفتم، پاهام رو برهنه کردم، شلوار را از کنده ی زانو بالا زدم و در حیاط خانه متوسل به امام زمان شدم و با آن حضرت خلوت کردم و عرض کردم: ای امام زمان! 🌀کامپیوترش رو می فرستیدم اما راه باز کردن و راه انداختن رو برامون نمی فرستید؟! و مرتب می‌گفتم، المستغاث بک یا صاحب الزمان و اشک می ریختم. 🌀یک وقت حالت عجیبی برای من به وجود آمد صدایی شنیدم که مرا راهنمایی کرد که کامپیوتر چطور روشن میشه! این در حالی بود که تا آن زمان من نه کامپیوتر بلد بودم و تا الان هم یاد نگرفتم. 🌀 من به مدرسه آمدم و مهندس ابو حاتم را صدا زدم. دستوراتی که با من الهام کرده بودند را به او گفتم و او انجام داد و به معجزه ی امام زمان ارواحنا فدا کامپیوتر راه افتاد. ادامه دارد..... ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━