🔰
#فصل_تازه_شدن🔰
8⃣2⃣ قسمت بیست و هشتم
اومدم توحیاط، باغچه و درختا روکمی آب دادم و بعداز مدتی به نانوایی رفتم.
برخلاف گـاهی اوقـات که می اومـدم نانوایی وسـعی می کردم که یک جوری زرنگی کنم و بـدون صف نان بگیریم، آخر
صف ایستادم.
درطول اون روز برای کلاس بعدازظهر، لحظه شماری می کردم، نزدیک عصر بودکه زنگ خونه به صدا در اومد.
مادرم توی حیاط بود،صدا زد: مهدی جان!حسین آقا باشماکار داره.
باخوشحالی جلوی درخونه اومدم.
حسـین با اون قیافه جـدی همیشـگی، ولی با لبخنـد پرمحبتی که رو لباش نقش بسـته بود، زودتر از من سـلام کرد وگفت: آقا مهدی اومدم دنبالت که کلاس بریم.
گفتم:چشم، الآن آماده می شم.
سریع رفتم آماده شدم از مادرم خداحافظی کردم و با حسین به طرف مسجد حرکت کردیم.
وقتی به مسجد رسیدیم، قبل از ما چند تا از بچه های دیگه هم اومده بودند سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم.
بعد از چند دقیقه حاج آقا جلالی با مصطفی و چند تا از بچه ها دیگه هم اومدند.
حاج آقا از همون دور با صدای بلند سلام کرد.
وقتی اومد پیش بچه ها، یکی یکی با همه احوالپرسی کرد و به من گفت آقا مهدی ما چطوره؟ خوبی برادر؟
با خوشحالی گفتم: خوبم.
حاج آقا گفت: الحمدالله و بعدشم هم رفت کنار تابلوی کلاس.
بچه ها مثل روز قبل ابتدا دعا رو خواندن و بعدش حاج آقا درس روز با نام خدا شروع کرد و این جمله رو نوشت: «خدایا لحظه ای ما را به حال خود رها نکن
سپس گفت: دیروز الحمدالله دو تا از صفات پرهیزکاران رو برای شما برادران گرامی عرض کردم و امروز برخی دیگه از اون ها رو برای شما عرض می کنم.
#ماه_تابان
#امام_زمان
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━