حوادث بدون مرز 🚨
درود بر جهنم دوباره غیب شده بود همین که رومو به سمت جاده چرخوندم زنی میون جاده بود و برای اینکه زیر
🔴درود بر جهنم مردی که دم در بود و به داخل رفت و درو بست. خاله خودشو به پشت در رسوند با التماس در میکوبید تا یکی برای کمک بیاد ، چند لحظه بعد پیرمردی با سر و روی تراشیده از در خارج شد و تا دستش به پارسا خورد پارسا آروم شد و تونستیم پیادش کنیم و همراه خودمون به داخل خانقاه بیاریمش. اون پیرمرد ازمون خواست قبل ورود زنجیر هاشو باز کنیم و وقتی من و رضا می‌خواستیم مخالفت کنیم با چنان روی مصممی مواجه شدیم که بی‌هیچ حرفی گوش دادیم و پارسا رو آزاد کردیم ، اولین بار بعد مدت‌ها پارسا خودش قدم برمیداشت و بدون زور ما به داخل رفت. داخل خانقاه پر از نور بود و یک حوض کوچیک آبی‌رنگ که دورش پر از گلدونای مختلف بود، تلالو نور از آب منعکس میشد و موج دار به دیوارهای کاهگلی خونه می‌تابید. زن و مردانی سفید پوش با شمعی در دست گاه از اتاقی خارج و به اتاقی وارد میشدن اما حتی هیچ صدایی آرامش حیاط این خونه رو بهم نمی‌زد، نه صدای قدم‌هاشون، نه صدای باز و بسته شدن درها. دور تا دور حیاط حجره‌هایی بود که با پنجره های مشبک و درهای چوبی به حیاط متصل میشدن ، توشون خوب که نگاه میکردی همه در حال راز و نیاز بودن. پارسا پشت سر مرد حرکت کرد و ما هم پشت سر پارسا، مرد کنج یکی از حجره‌ها نشست و کتابی که جلوش باز بود بست و خودش رو شیخ هرمز معرفی کرد. خاله لب به سخن گشود دوباره داستان این چهل روز با کوچکترین جزییات گفت و توضیح داد چطوری نشونی شیخ پیدا کردیم. شیخ به صورت من نگاه کرد و گفت: ترس و دودلی از سر و صورتت می‌ریزه و نمیدونی چیزهایی که دیدی توهم بوده یا واقعیت. به صورت خاله ناهید نگاهی کرد و گفت: اما تو از همه خسته تری و توی دلت آرزوی مرگ کسی رو کردی که نباید میکردی‌. به صورت رضا چشم دوخت و گفت: با اینکه اونو مقصر همه اتفاقات زندگیت میدونی اما نمیتونی بی‌خیالش بشی، حسادت و گناهی که در تو ریشه دوونده به بزرگی کوه‌های زمینه. سپس به پارسا نگاه کرد و کمی ساکت موند و بعد گفت: عجیبه در این جوون چیزی نمیبینم مثل یک ظرف تهی میمونه یا مثل یه مرده متحرک. این جوون و مادرش چند روزی اینجا میمونن و مهمون منن، شما دوتا برگردین، پرس و جو کنین، ببینین شب قبلش که بیرون بوده با کی بوده چی پیش اومده و کجا بوده. ادامه دارد...