📎 بیت المال بهش گفتم:.«توی راه که بر میگردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر» گفت:«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره، روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده» همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد، یک دفترچه یادداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم، برایش بنویسم، یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جاخوردم، نگاهش که کردم، به نظرم عصبانی شده بود! گفتم: «مگه چی شده؟!» گفت: «اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله.» گفتم:«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم! دو سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت:« نه!!. » شهید مهدی باکری ╔══🌿•°🌹 °•🌿══ علی صورت نهاده بر مزار یار ِتنهایش الهی بشکند دستی که سیلی زد به زهرایش .. 《 کانال https://eitaa.com/martyrs1231