_حاجی تو گفتی برو رفتم. تعدادمان خیلی کم بود. سرجمع ۳۵ نفر هم نمی‌شدیم. انگار نه انگار که آن‌ها برای اشغال شهر آمده بودند! تانک‌ها که حمله کردند برادر محمدرضا رو کرد به ما و گفت: «حتی یک تانک هم نباید جان سالم به در ببرد و فرار کند! همه را بزنید!» بچه‌ها را تقسیم کرد. هرکس گوشه‌ای مشغول شد. حاجی! کجای دنیا دیده‌ای یک فرمانده با ۳۵ تا نیرو یک تنه جلوی لشکر زرهی با ده‌ها تانک، آن‌هم از پیشرفته‌ترین نوع و آتش شدید و پرحجم توپخانه بایستد؟! برادر محمدرضا قبل از عملیات به ما گفته بود که سوسنگرد برای صدام شهر مهمی است؛ چون با اشغالش به راحتی می‌تواند اهواز را بگیرد و دفاع از سوسنگرد یعنی دفاع از خوزستان؛ اما فکرش را هم نمی‌کردیم با این حجم از آتش بیایند سراغمان! آن روز از زمین و زمان روی سرمان آتش می‌بارید‌‌. اما برادر پورکیان مثل کوه محکم بود و مثل شیر می‌غرید. تندتند برایش گلوله آرپی‌جی آماده می‌کردم. یکی من، یکی صادق احمدی. حدود ۲۰ تانک را یک تنه منهدم کرد. عراقی‌ها تشخیص داده بودند شدت آتش از کدام ناحیه بیشتر است؛ برای همین به محض اینکه برادر محمدرضا از پشت خاکریز بلند شد، تیر به وسط پیشانی‌اش زدند و شهیدش کردند... حسین رویش را برگردانده بود تا داربویه اشک‌هایش را نبیند. در شرایطی که تعداد موشک‌های آرپی جی نیروهای خودی کمتر از تانک‌های دشمن بود؛ برای بیان شجاعت و رشادت محمدرضا، واژه دیگری بالاتر از مفهوم شجاعت نیاز بود چرا که از معدود فرماندهانی بود که در نبرد نابرابر تن با تانک، پس از مقاومتی جانانه، به شهادت رسیده بود. یاد روزی افتاد که جلوی پاسگاه، اسلحه خود را از پیرمردی که از او کشیده خورده و سکوت کرده بود پنهان کرد تا مبادا ترسی در دل او بیندازد. اما در برابر دشمن با شجاعتی چون شیر ایستاد تا بالاخره به شهادت رسید. 🌺 *گفتنی است برادر داربویه مدتی بعد، در جریان جنگ تحمیلی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🌺