پدر و مادر شهیدان هادی و رضا قنبری *هرجا امام(ره) بماند! قبل از انقلاب از تهران به قم رفتیم. بعدها که انقلاب به پیروزی نزدیک می‌شد، پسرها گفتند اگر امام تهران برود، برمی‌گردیم تهران و اگر قم ماندند، قم بمانیم! سال 57 بود. پسرها می خواستند در یک شهر بزرگ‌تر که فعالیت‌های انقلابی بیشتر است باشند. سر پرشور و ارادت عجیبی به حضرت امام داشتند. قرار شد به تهران برگردیم. از هفته‌های آخر انقلاب به این خانه آمدیم. *قنبری‌های جبهه گواهینامه پایه یکم داشتم. ماشین‌های سبک و سنگین را به من می‌سپاردند از آمبولانس، کامیون و... با پسرها در دوکوهه با هم بودیم و آنجا هر کس به محل اعزام و مأموریت خود می‌رفت. به قنبری‌ها مشهور شده بودیم در جبهه، پدر و پسران قنبری... *مراسم روضه‌خوانی محرم ماه مادر می‌گفت «از زمان ازدواجم تا الآن مراسم روضه‌‌خوانی محرم در خانه ما برقرار بوده. اتفاقاً این روزها هم که نزدیک محرم هستیم پارچه‌های محرم را آماده کرده‌ام. از اول محرم تا بیستم محرم مراسم دارم و بعد از آن روز شهادت امام حسن (ع). یکبار که تصمیم گرفتم دیگر مراسم را برگزار نکنیم، باور کنید زندگیم پراکنده شد! دوباره که بساط مراسم محرم را برقرار کردیم، زندگی‌ام سروسامان گرفت. تا زنده هستم، حتی اگر لازم باشد خود را به مراسم بکشانم، مراسم را برقرار می‌کنم، ان‌شاءالله.» *امام(ره) امر کرده! پسرها هر دو بسیجی وارد جبهه شدند و بعدها رضا پاسدار شد. یادم هست یک‌بار با بچه‌‌ها سر سفره غذا بودیم که رادیو اعلام کرد به جبهه‌ها بروید. بچه‌ها تازه از منطقه برگشته بودند. تا اعلام کردند، همانطور که قاشق به دست بودند گفتم "پاشید ننه، حرکت کنید، برگردید جبهه. غذا هم نخورید و بروید." آنقدر راضی بودم که مملکت باقی بماند. چون امام اعلام کرده بود باید زود اطاعت می‌کردند... وسط غذا خوردن گفتم بلند شوید و بروید. سفره را در زیر زمین پهن می‌کردیم معمولاً... فکر کنم آبگوشت داشتیم آن روز... *پاهایی که کوتاه ماند از ابتدای جنگ پسرها به جبهه رفتند. پدر، هادی و رضا. سال 61 در عملیات فتح‌المبین پدر را به بهانه اینکه هردو پسر در خط مقدم هستند به تهران بازگرداندند. در همان عملیات رضا از ناحیه دو دست و دو پا مجروح و در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. جراحت پاهایش تا شهادت همراهش بود و آن پا کوتاه‌تر ماند.