🏴 گفتند که باید همراه آنان به تهران بروم. یک پیکان آبی‌رنگ داخل کوچه ایستاد. سه مأمور ساواک جلو نشسته بودند و سه مرد گنده هم عقب. به هر صورت سختی که بود، من در صندلی عقب کنار سه ساواکی نشستم، و این درحالی بود که چهار بچه‏‌ام در بغلم بودند. در یکی از میادین شهر، ماشین کنار جیپ‏ لندروری ایستاد؛ زنی که چادر به‌سر داشت و رویش را گرفته بود، آمد و به من گفت که به‏ عقب لندرور سوار شویم. آن‌روزها، سیدمهدی ۶ ساله بود، سیدمحمود ۵ ساله، سیدمحسن ۲ سال و سیدمرتضی ۷ ماهه و شیرخوار. آن‌زمان دو بچه‏‌ی‏ کوچک‌تر را لاستیکی می‏‌کردم؛ به همین لحاظ در مسیر راه خیلی سختی کشیدم. در مقابل رستورانی ایستادند که غذا بخوریم، آن‌ها دور یک میز نشسته و شروع کردند به‏ خوردن و من با چهار بچه کارم شده بود تر و خشک کردن‏ بچه‏‌ها. کهنه‏‌های آنها را شستم و از لج ساواکی‌ها بردم انداختم روی ماشین که خشک شود. این‌کار خیلی‏ عصبانی‌شان کرد. حاجی آقا سفارش کرده بود که موقع دستگیر شدن، خودم را به سادگی و کودنی بزنم تا نتوانند اطلاعاتی کسب کنند. من‌هم این‌کار را خوب انجام دادم. ماشین به‌داخل ساختمان ساواک بابل رفت. شب را آن‌جا بودیم و فردا صبح راه‏ افتادیم طرف تهران. یک‌راست رفتیم به زندان اوین. به پیچ و سرازیری نزدیک اوین که‏ رسیدیم، خواستند چشمانم را ببندند که نگذاشتم و گفتم بچه‏‌هایم می‏‌ترسند. یکی از آن‌ها گفت: «پس چادرت را کاملا بکش روی صورتت تا جایی را نبینی.» چادر را کشیدم‏ ولی خوب همه جا را می‏‌دیدم. وارد دفتر ازغندی شدیم. دور اتاق مبلمان بود. به لج آنها و برای این‌که خودم را به‌سادگی بزنم، رفتم وسط اتاق نشستم روی زمین. پشتی یکی از مبل‌ها را برداشتم و مهدی را روی پایم گذاشتم و خواباندم. گفتند که بنشینم روی مبل، ولی من گفتم: «ما تا حالا توی زندگی‌مون از این چیزها ندیدیم، همین‌جا خوبه.» یکی از آنها به بقیه گفت: «این زن ساده است و چیزی نمی‏‌فهمد.» ولی یکی دیگر گفت: «نه، این داره زرنگی‏ می‏‌کنه، او با شوهرش هم‌دست بوده.» شب اول که من و بچه را به سلول بردند، خیلی وحشتناک بود. در سلول بغلی‏ ما، مردی را شکنجه می‏‌دادند که خیلی فریاد و ضجه می‏‌زد. 🕯 🕯