قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🏴🕯 📚 *یوسف* گوشش به اخبار بود و چشمش به در. وقتی دلتنگ و کلافه می‌شد، شروع می‌کرد به غر زدن و گریه ک
گواهی اتفاقی را می‌داد. ⏬⏬ ⏫⏫ منتظر چه بودند؟ خود هم نمی‌دانستند. هنوز سپیده نزده بود که یکی از دموکرات‌ها خبر آورد که یوسف کشته شده، بیایید آن طرف رودخانه و تحویلش بگیرید. پیرمرد در جا سنگ‌کوب کرد. فیروزه بر سرش کوبید. نمی‌دانست چه کار کند. دوباره خودش را جمع کرد. ملافه‌ای روی شوهرش کشید و آماده شد تا خودش برود و پیکر یوسفش را تحویل بگیرد. چادرش را به سر کرد. چند قدمی رفت و برگشت و چادر دیگری روی چادر اولش به سر کشید. با قدرت و محکم قدم برمی‌داشت. احساس می‌کرد پشت و اطرافش دم به دم خالی‌تر و زمین زیر پایش هر لحظه گودتر می‌شود. پایش گزگز می‌کرد. گویی آب سرد بر بدن او می‌پاشند. صدای فیروزه مقر دموکرات‌ها را قرق کرده بود. چشمش که از دور به بدن مثله شده افتاد، بدنش لرزید. کبوتر روحش از قفس جسم او بال‌بال زنان می‌گریخت. پایی پس از پایی به پیش جلو می‌رفت تا نزدیکی بدن مثله شده رسید. خودش بود. کشته. کشته‌ای زنده‌تر از دیروز. صد تکه بود، اما نباید فرو می‌ریخت. باید داغ شکستن و خمیدن را به دل دموکرات‌ها می‌گذاشت. از هر طرف چشم‌ها به او خیره بود. کنار تکه‌های بدن پسرش زانو زد و چادرش را روی خود و یوسفش خیمه کرد تا هیچ نامحرمی آن‌ها را نبیند. سر یوسف را بغل کرد. دهانش را کنار گوش او گذاشت و با نفسی که برایش نمانده بود گفت: «تحمل داری سرت را به طرف دشمن پرتاب کنم و بگویم من چیزی را که در راه خدا دادم پس نمی‌گیرم؟!» پنجه به صورتش کشید و لب‌هایش را بر چشم‌های پسرش گذاشت. فدای این چشم‌هایی که پنجره‌ای بود برای تماشای خدا، بیا زیر چادر مادر. دست روی خاک می‌کشید تا تکه‌های بدن یوسفش را در آغوش بکشند. هرکاری می‌کرد همه‌ی یوسفش در آغوشش جمع نمی‌شد. صدای پوتین‌هایی که به سمت او می‌آمد را می‌شنید. صاحب پوتین به پهلوی فیروزه کوبید و در حالی که اسلحه‌اش را روی سر او فشار می‌داد گفت: «پر حرفی بسه، دفنش کن.» فیروزه بلند شد و محکم گفت: «کجاست بیل و کلنگتون؟ من آماده‌ام.» سرباز دوباره ضربه به او زد و گفت: «وسیله‌ای نیست. دفنش کن.» فیروزه با سر انگشتانش زمین را می‌کند و مثل یک شیر فریاد می‌کشید و شعار می‌داد. «الله اکبر_ خمینی رهبر، الله اکبر_ خمینی رهبر» کفش‌هایش را کند و خاک را با کفش‌هایش کنار می‌ریخت. بازوانش قوتی چند برابر پیدا کرده بود. زمین گود و گودتر می‌شد. از سر انگشتانش خون می‌چکید. وقتی گودال آماده شد. چادرش را پهن کرد و تکه‌های بدن یوسفش را بویید و بوسید و در چادرش گذاشت. درست مثل زمان‌هایی که می‌دوید زیر چادر مادر و پناه می‌گرفت و آرام به خواب می‌رفت. سر مبارک پسرش را به سینه چسباند. موهای سرش را با سرانگشت‌های زخمی‌اش شانه زد و زلف او را به یک سمت خم کرد. ابروانش را صاف کرد و سعی کرد با گوشه‌ی دامنش صورت پسرش را پاک کند. دوباره لب‌هایش را بر چشم‌های یوسفش گذاشت. قلبش داشت از هم می‌پاشید. سر را وسط چادر قرار داد‌. دست‌های یوسف را دست کشید. آهی عمیق از جانش برآمد. چند انگشت نداشت. پی انگشت‌ها به هر سو نگاه کرد. یافت. درون چادر گذاشت. دوباره با دقت به اطراف نگاه کرد چیزی از بدن جا نمانده باشد. درون گودال رفت. صورتش را به خاک گودال مالید و دور از چشم نامحرم نالید و گریست. خاک خیس خیس بود. صورتش را خشک کرد و بالا آمد. یوسفش را محکم در چادر پیچید و قنداق کرد. درست مثل کودکی. در چادری که امن‌ترین جای زمین برای یوسف بود و درون گودال گذاشت. مشت مشت خاک بر روی بدن یوسفش می‌ریخت. «آرام بگیر یوسفم، آرام بگیر پسرم. خون تو هرگز از جوشش نخواهد افتاد. از این خاک، هزاران یوسف بر خواهد خواست. من تو را کاشتم. من تو را دفن نکردم. من دانه‌ای را در زمین کاشتم که از مستعدترین و پربارترین دانه‌هاست و خدا وعده به بار نشستنش داده است. آرام بگیر یوسفم.» کارش که تمام شد بلند شد. مثل سرو محکم و استوار ایستاد. ذره‌ای ترس از دشمن به دل نداشت. باز یوسفش پنهان شده بود. آفتاب کم‌کم داشت بالا می‌آمد. روزی تازه آغاز می‌شد. فیروزه در تشییع بدن شوهرش مرده‌تر از او بود. 🏴🕯 🕯