او به سرعت مي رفت منافق سيه‌روز به جوانمرد فاضل رسيد. او را در بغل گرفت و نارنجک را در جلوي شکم سيد منفجر کرد. انفجاري که روح بلندش را از قفس تن پرواز کرد. انفجاري که فرياد رسوايي شب پرستان و طلوع خورشيدي دوباره را در آسمان شهر نويد داد. فرياد رستگاري از مأذنة شهادت برخاست و هاشمي‌نژاد را به مهماني فاطمه (س) برد و با اتصال به اقيانوس جاويد و بيکران، روحش را به دست امام علي (ع) از کوثر کمال سيراب ساخت. او پرواز را آغاز کرد و با عروج به آسمان رفيع کمال نظاره‌گر فرشيابي بود که هنوز در گسترة خاک، چون خفتگاني هميشگي هواي وصل يار نداشتند. او نظاره‌گر مردان و زناني بود که در رؤياي خوش دنيا، با زندگي پست خو گرفته بودند. او نظاره‌گر نامرداني بود که نگهبان شب تاريک در پهناي هستي بودند. او نظاره‌گر مردماني بود که در برابر پتک ظالمانة جباران، شانه خم کرده بودند. او به خدا پيوسته و بر سفرة انعام خاص پروردگار شهيدان نشسته بودند.   ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياءٌ عند ربهم يرزقون کساني را که در راه خدا کشته مي‌شوند مرده مپنداريد، بلکه آنها زنده و نزد پروردگارشان روزي داده مي‌شوند. او لباس گرانمايه و زيباي شهادت را که با ايمان و عمل صالح از سالها پيش براي خويش بافته بود، به تن کرد و به مهماني معبود رفت