عملیات نصر ۴ یک حالت یو شکل بود و یک اِشرافیت صد درصد به این دارد. یک جای که خسته بودم نشستم رو زمین و می خواستم که نفسی تازه کنم، نمی دانم چه بود یک آرپیچی یا خمپاره و یا ۶۰ و یا ۸۰ بود یادم نیست ولی هر چی که بود جلوی ما منفجر شد.من بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که تمام بدنم درد می کند و دست که می زدم به اعضای بدنم دستم خونی می شد چشمهایم هم زیاد باز نمیشد. چند بار علی اکبر را صدا زدم ولی جواب نداد پاهایم آسیب دیده بود . گمان کردم که علی اکبر شهید شده است. بلند شدم و لنگان لنگان به سمت عقب حرکت کردم. البته پای چپم را نمی توانستم روی زمین بگذارم. ناگفته نماند در آن جایی که من به خودم آمدم دیدم که دادو و صادقیان و دو الی سه نفر دیگر هم بالای سرم هستند. نمی دانم چرا در عملیات نبودند. این ها بعد از عملیات با رسول فیروز بخت آمدند. دادو گفت چی شده ؟ من گفتم نمی دانم علی اکبر با من بود اما فکر کنم شهید شد. گفت چرا ؟ و من هم توضیح مختصری دادم و گفتم انا لله و انا الیه راجعون . هر چی صدا زدم علی اکبر نبود. من برای اینکه بعدها انگشت نما نشوم سعی می کردم خودم راه بروم. با خودم می گفتم به من می گویند دیدیمش که ترسیده و می لرزد. وگرنه از درون مثل بید می لرزیدم. یهو دیدم در چاله افتاده است و می لرزد. رسول فیروزبخت آمد و با تیر جنگی سعی کرد از آن فضا بیرون بیاورد و من هم لنگان لنگان به عقب برگشتم. به من گفتند اگر سراغ افراد را گرفتند بگو چی شده و من هم گفتم من نمی دانم فقط حسین با من بود که نمی دانم شهید شده و یا زنده است. یک یال اسبی بود که از چند طرف به آن اِشرافیت بود. با گیرینوف تیغ تراش می زد. هر کسی که می رفت باید دوان دوان حرکت می کرد . من هم شروع به دویدن کردم و اصلاً درد پایم را احساس نمی کردم. در راه چند تا مجروح دیدم و من کلاه خودم رت گرفته بودم که باد مرا نبرد و فقط می دویدم. صادقانه بگویم کسی را با خود نبردم و به آن طرف رسیدم.سوار بر یک هلیکوپتر شدم و به بانه رفتم. در آن هلیکوپتر چه گذشت بماند چون خیلی وحشتناک است. یکی دل و روده اش بیرون ریخته بود و یکی چشمش بیرون بود و من این صحنه ها را دیدم. وارد یک سوله شدم که مجروح ها ریخته بودند دیدم که علی اکبر روی یک برانکارد خوابیده است. من به همه گفته بودم علی اکبر شهید شده است. به تهران آمدم و برای علی اکبر پلاک کارد زده بودند. البته برای علی اکبر ریختند به هم چون بالاخره پارتیزان بود . ما نیروهای دم دستی بودیم ولی علی اکبر در انفجارات و در رفتن به پشت خاکریز ها و کاشت مین های فله ای متخصص بود. و این جور عناصر برای گردان خیلی مهم بود که نترس بودند اما ما بدنمان می لرزید. وقتی به تهران آمدم به من گفتند ما فکر کردیم که تو شهید شده ای وقتی داداشم من را دید با تعجب گفت تو زنده ای؟ من را بغل کرد. نصر ۴ تمام شد و من دیگر چیزی از نصر ۴ را به یاد ندارم.