مصاحبهگر: از پدرش مىپرسم، حاج آقاى ذاكرى صورتش را شما كاملاً زيارت كرديد؟ صورتشان چگونه بود؟ و وى چنين مىگويد:
بلى، صورتش را داخل قبر زيارت كردم مثل اين بود كه خوابيده است، گويا همين شامگاه ديروز بود كه دفنش كرديم. با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبى به من دست داد. در قسمت بالاى سبيلهايش دانههاى عرق نشسته بود و در همان حال خوابيده بود. موهاى صورت و سبيلهايش هنوز هم سالم بود. موها و پلكهايش همه سالم مانده بود اصلاً مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پائينى، چند تا از انگشتهايم خونى شد. سه انگشت من كه خونى شده بود به صورت و بدنم كشيدم و سپس از صورت و پيشانيش بوسيدم. من فكر مىكردم كه خواب مىبينم اصلاً باور نمىكردم. آن روز يك حالت خاصى به من دست داد. رو به خدا كردم و گفتم: «خدايا! اين جنازه را يازده سال سالم نگه داشتهاى براى خاطر خودش بود يا به خاطر ما؟» بعد گفتم: «نه ما لياقت نداريم، به خاطر خودش و به خاطر نجابت، ارزش و لياقت خودش بود كه خدا آن را تا آن موقع سالم نگه داشته بود.» خودم جنازه را با نايلونش بستهبندى كردم. يعقوب رفت به وادى رحمت تلفن كرد كه براى انتقال پيكر شهيد تابوت بياورند و ماشين بفرستند. ولى آنها قبول نمىكردند. يعقوب مىگفت: «بابا! جنازه سالم است.» امّا آنها باورنمىكردند. بالاخره مسئول وادىرحمت متقاعدشد و يك آمبولانسو تابوت فرستاد.
مصاحبهگر: قبلاً شنيده بودم كه مادر شهيد خودش راضى نشده بود كه از آن لحظههاى اعجاز و افتخار تصويربردارى بشود، در اينجا از مادر شهيد مىپرسم كه چرا نگذاشتند از صدا و سيما بيايند و از آن صحنه تصوير بردارند؟ و او مىگويد:
اولاً چون كه او در وصيتنامهاش نوشته بود و هم اينكه امام فرموده بودند كه نبايد باد دنيا به بدن جنازه بخورد و پيكرش را به هيچ كس نشان ندهيد و سرّ آن دنيا را به اين دنيا نياوريد.
موقع نبش قبر قرار نبود كه اصلاً من هم به قبرستان بروم، چون هم هوا سرد بود و هم اينكه مىگفتند: شايد ناراحت بشوم. امّا بعد از اينكه مردها رفتند فاطمه خانم (يكى از آشنايان) آمد و گفت: «پاشو ما هم برويم.»
من گفتم: «چطور تو اين سرما برويم!»
گفت: «تاكسى تلفنى مىگيريم؟»
به تاكسى تلفنى زنگ زديم. قادر (پسر كوچكم) پرسيد: «مادر! دوربين عكاسى را هم برداريم؟»
گفتم: براى چه ببريم؟ عكس چند تكه استخوان را مىخواهيم چكار؟» خلاصه رفتيم و رسيديم به گورستان. از ماشين كه پياده شديم قبر خواهرم و چند تن از فاميلها و آشنايان آنجا بود. گفتم: بگذاريد اول به اينها فاتحهاى بدهيم و بعد برويم سر قبر على، چون ديگر معلوم نيست باز به اين قبرستان بياييم.» من كه هنوز يك قبر را فاتحه داده بودم مىخواستم به قبر دومى بروم كه ديدم آمبولانس آمد. قبر على كمى بالاتر بود و ما مىخواستيم كه همينطورى فاتحه بدهيم و آهسته برسيم به مزار على؛ از اينكه آمبولانس آمده بود تعجب نمودم. داد زدم و به فاطمه خانم گفتم: «زود باش برويم مثل اينكه جنازه على سالم است.» او گفت: «تو از كجا فهميدى؟»
گفتم: «آمبولانس آمده است.» بر سر قبر على رسيديم، يعقوب كه مرا ديد دستهايش را جلوى من گرفت و گفت: «مادر! تو جلو نيا؟ الآن داد و فرياد راه مىاندازى.» گفتم: «نه داد نمىزنم.» جارىام گفت: «الآن چه مىشود؟» لرزيدم و يك احساسى به من دست داد كه نمىدانم كه چه بود؟ گفتم: «كو؟» خواستم داخل قبر را نگاه كنم باز يعقوب نگذاشت. قادر گفت: «من دوربين آوردهام.» يعقوب دوربين را خواست و رفت به سمت قبر كه صورتش را باز كند و از على عكس بگيرد. يعقوب مىگفت: وقتى خواستم از صورتش عكس بياندازم احساس كردم كه على مرا به آغوش خود مىكشد و نتوانستم از صورتش عكس خوبى بگيرم به همين علت عكسهاى گرفته شده از جنازه در حين نبش قبر خوب درنيامده است.
هنوز جنازه داخل قبر بود كه يعقوب از قبر بيرون آمد، رنگش پريد و از حال رفت. اطرافيان او را بلند كردند. سپس جنازه را داخل تابوت گذاشتند و تابوت را تا پاى ماشين آوردند. با آمبولانس از گورستان ستارخان حركت كرديم و در بين راه گُل خريديم و به وادى رحمت آمديم.