به جای نشستن در خانه به همسایه‌ها سر بزن! جواد هم مهربان بود و هم محجوب. نمی‌گذاشت کسی از دستش دلخور باشد. سریع دلجویی می‌کرد. بچه‌های هم‌سن و سالش او را خیلی دوست داشتند. برایش احترام خاصی قائل بودند. او را محرم رازشان می‌دانستند. با اینکه برای نصیحت‌کردن خیلی جوان بود اما دوستانش از او حرف‌شنویی داشتند. مادرش می‌گوید: «جواد قبل از اینکه فرمانده گردان باشد فرمانده دل‌ها بود. هر کس با نخستین برخوردی که با او داشت مجذوب رفتارش می‌شد. نگاه نافذی داشت و جدی بود اما لبخند از روی لب او هیچ وقت محو نمی‌شد. هم‌صحبتی با او آدم را به یاد خدا می‌انداخت.» جواد از آن آدم‌هایی نبود که اگر کسی دلخورش کرده باشد دیگر سراغش را نگیرد. کار خودش را می‌کرد. بی‌توجه به برخورد نامناسب دیگران بود و همین رفتار کریمانه‌اش بیشتر آنها را شرمنده می‌کرد. مادر می‌گوید: «جواد نسبت به اشتباهات دیگران خیلی باگذشت بود. همیشه هم همین را به من توصیه می‌کرد که گذشت دوستی‌ها را عمیق می‌کند. اهل دلخوری و کدورت نبود. تذکراتش عملی بود نه کلامی. خیلی هم به صله رحم اهمیت می‌داد. آن را مثل نماز بر خود واجب کرده بود. بارها می‌شد به من می‌گفت به جای نشستن کنج خانه برو به همسایه‌ها و دوست و آشنا سری بزن از حالشان باخبر شو اگر نیاز به کمک دارند انجام بده.» خدمت به دیگران را وظیفه خود می‌دانست خودش هم همینطور بود. مرتب به همسایه‌ها و اقوام سرمی‌زد. حواسش بود که کسی مشکل مالی در زندگی‌اش نداشته باشد. مادر تعریف می‌کند: «جواد آن موقع حقوق زیادی نمی‌گرفت اما اگر در فامیل یا دوست و آشنا متوجه نیاز کسی می‌شد، دستشان را می‌گرفت و مشکلشان را برطرف می‌کرد. دوست نداشت کسی متوجه این موضوع شود. اما خب گاهی هم پیش می‌آمد و ناچاری کمکش عیان می‌شد. یکی از اقوام دست‌تنگ بود و چند سر عائله داشت. ماهانه مبلغی از حقوق خودش را به او می‌داد. یا یکی دیگر از اقوام تازه خانه ساخته بود و شرایط مالی خوبی نداشت از فروشگاه سپاه چراغ نفتی خرید و به آنها داد تا در سرمای زمستان بچه‌هایش اذیت نشوند.»