مبارزه
جبرییل هاتف
در یکی از نیمه ها شب های سرد زمستان سال شصت و یک از خواب بیدار شدم و رفتم دستشویی.
آن توالت ها از نوع قدیمی اش بود که سنگ های زبر و ذوزنقه ای داشت و با سنگ های فعلی و امروزی خیلی فرق می کرد.
آن وقت ها، قسمت هایی از پادگان ما آب لوله کشی نداشت که سرویس های بهداشتی یکی از آن قسمت ها بود. یک منبع نزدیک آنجا گذاشته بودند تا هرکس که می خواهد برود دستشویی، آفتابه را آب کند و با خود ببرد.
آن شب سیدرفیع را دیدم که با آفتابه آب داد آن سنگ های زبر و گود را می شوید و تمیز می کند. ما در آن زمان امکاناتی مثل فرچه و سنگ شوی و از این چیزها هم نداشتیم.
آن قدر این صحنه بر من اثر گذاشت که کم مانده بود به گریه بیفتم. رفتم جلو تا آفتابه را از دست او بگیرم بشورم.
از دیدنم جا خورد. اجازه نداد کمکش کنم. همان جا ایستادم تا کارش تمام شد. بعد از من قول گرفت که آن جریان را به هیچ کس نگویم.
برات شهادت
سید عزیز رفیعی
چند ماه بود می خواست برود جبهه، نمی گذاشتند. می گفتند: اینجا به تو خیلی بیشتر احتیاج داریم.
تمام مسئولان رده بالا اتفاق نظر داشتند که باید بماند.
این مسأله خیلی رنجش می داد. یک بار از باب دلداری به اش گفتم: «داداش جان، تو اگر بخوای پادگان رو ول کنی، کسی مثل خودت پیدا نمی شه که جات رو پر کنه؛ ولی جبهه اگر نری، خیلی ها هستن که جای تو رو پر کنن.»
بعد هم با اطمینان گفتم: «مثلاً خود من یکیش.»
گفت: «من یک چیزی رو فهمیدم، اونم اینکه عمل هر کسی رو تو نامه اعمال خودش می نویسین. ما این همه بچه های مردم رو تشویق می کنیم برن جبهه، اون وقت اگر خودمون نخوایم بریم، می شیم حکایت زنبور بی عسل.»
سال شصت و دو، ایام عید، یک روز از خواب که بیدار شدم، دیدم سیدرفیع هنوز سر سجاده اش نشسته. از همان لحظه های اول متوجه شدم حال و هوای دیگری دارد. این حال و هوا را وقت صبحانه خوردن و بعد از آن هم داشت.
یکی ـ دو ساعت مانده به ظهر، می خواست برود جایی که موتور را برداشتم و همراهش رفتم. مقصدش ستاد اعزام نیروی لشکر سی و یک عاشورا بود.
می دانستم که بازهم فرم درخواست اعزام را پر کرده و انتظار امضا شدن آن را از طرف مسئول مربوطه اش دارد. حسب تجربه ایی که از دفعه های قبل داشتم، مطمئن بودم این بار هم برگه اش امضا نخواهد شد.
حدود نیم ساعت بعد، پیدایش شد. تا دیدمش، دلم هری ریخت پایین؛ حال و هوای تشنه ای را داشت که بعد از مدت ها به آب رسیده باشد. برگه را گرفته بود دستش. با خوشحالی نشانم داد و گفت: بالاخره به ام حکم مأموریت دادند.
چند روز بعد از شهادتش، رفقایی که آن روز تو ستاد اعزام نیرو دیده بودنش، می گفتند: حکمش رو با خوشحالی به ما نشون داد و گفت: «من برات شهادتم رو از خود آقا امام زمان(سلام اللَّه علیه) گرفتم.»
شب قبلش در خواب دیده بود که آقا به او عنایت فرموده و برگه ای امضا شده را داده بودند دستش.