🔹 همه دمغ بودیم. خبر شهادت حمید بد جوری حالمان را گرفته بود. آقا مهدی وقتی قیافه هامان را دید، مسئول تدارکات را صدا کرد. گفت «چی به خورد اینا دادی این ریختی شدن؟» بعدش گفت «امروز روز مبعثه. باید خوش حال باشین» بعد به همه مان کمپوت داد و سر حالمان آورد. 🔸 با آقا مهدی جلسه داشتیم. همه مان را جمع کرد توی چادر و کالک منطقه را باز کردو شروع کرد صحبت کردن. یک کم که حرف زد، صدایش قطع شد. اول نفهمیدیم چه شده، ولی دقت که کردیم، دیدیم از زور خستگی خوابش برده. چند دقیقه همان طور ساکت نشستیم تا یک کم بخوابد. بیدارکه شد، کلی عذر خواهی کرد و گفت «سه ـ چهار روزی می شه که نخوابیده م»