یک روز رفتم بهشت زهرا سر قبر شیخ محمود. اتفاقاً پدرش هم آمده بود. بعد از مدتی صحبت کردن گفتم: «حاج آقا! از شیخ محمود برام بگو.» آه سردی کشید و گفت: یادم میاد یه روز بهش گفتم، محمود ! تو که الحمدلله ملاً شدی ما که مردیم لااقل تو بیا سر قبر مون قرآن بخون. محمود لبخندی زد و گفت: «حاجی کجای کارید؟ باید شما بیای زیر تابوت مارو هم بگیری. پدر عزیز از دست داده ادامه داد: «یکی از خصوصیات محمود این بود که هر وقت می خواست بره جبهه قرآن رو برمی داشت، لاشو باز می کرد و می خواند و می گفت ما رفتیم باز هم می آییم. اما بار آخر که می رفت لای قرآن رو باز کرد، برقی توی چشمانش نمایون شد و زیر لب خیلی آروم گفت: انالله و انا الیه راجعون.
اون روز کسی چیزی نفهمید، اما وقتی خبر معراج محمود را آوردند همه به یقین فهمیدیم از شهادتش باخبر بوده.» پیش خودم گفتم: اگر به واقع همه روحانی ها این طور باشند چه می شود!؟ نه دنبال اسم و رسم، نه دنبال میز و منبر ... فقط دنبال کسب رضای حق ؛ همین و بس.
آنچه خواندید، خاطره ای از حجت ایروانی بود که در کتاب الواتان به چاپ رسیده است.