🌈🌞 خواهر شهید دهقان از برادرش می‌گوید:🎤 "دفعه‌های آخر در ارتباطات تلفنی، خیلی غُر می‌زد از اینکه خسته شده. من احساس می‌کردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده. این مدل حرف زدن‌ها از محمدرضا خیلی بعید بود. منتها جدی حرف نمی‌زد و خیلی کم مظلوم می‌شد، یعنی اغلب با شیطنت‌های خاصی و با شوخی و خنده حرف‌های جدی‌اش را می‌گفت. آخرین بار سه‌شنبه بود که تماس گرفت. گفت پنجشنبه، جمعه برمی‌گردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خسته‌ام دیگر نا ندارم. به او گفتم دو، سه روز دیگه می‌آیی؟ من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود. در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد. یکسری حرف‌هایش برایم خیلی سنگین بود, خصوصا که مدت زیادی بود ندیده بودیمش و توی خطر بود و حرف‌هایش بوی خاصی می‌داد. بعد که صحبتش با مامان تمام شد, دوباره با من صحبت کرد و گفت: "مامان و بابا را راضی کردی"؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمی‌گردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم. به خاطر حرف‌هایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا شهید می‌شود یا زن می‌گیرد دوتایش با هم نمی‌شود». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف می‌زنند به من گفت: "تو خجالت نمی‌کشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم". گفتم: "حالا چه حدیثی را به من می‌گویی"؟ گفت: «امیرالمومنین می‌فرماید برای دنیایت جوری برنامه‌ ریزی کن تا ابد زنده‌ای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا می‌خواهی بمیری». من خیلی امیدوار شدم و گفتم الحمدلله باز حواسش به این دنیا هست. گفتم: «بابا راضی شد حله!» بعد ذوق کرد و همان راضی‌ام ازت‌ها را شروع کرد و گفت: *"به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب(س) به جا می‌آورم".* این یک هفته آخر من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم. دقیقا یک هفته قبل از شهادتش خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از محمد که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی منتشر شده را به دیوار زدند. آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده, اما هیچ کس جوابم را نمی‌داد. بعد گفتم که اصلا عکس محمد را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟ این را که پرسیدم یک شخصی که نمی‌دانم چه کسی بود از پشت جوابم را داد و گفت «خبر شهادت محمدرضایتان آمده». در تمام آن یک هفته در اضطراب بودم. سه‌شنبه که تماس گرفت یادم است فقط بهش می‌گفتم: "محمد مراقب خودت باش داری چه کار می‌کنی کار خطرناکی که نمی‌کنی"؟! می‌گفت: "مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم"؟! اینقدر این حرف را به او گفتم که آخر عصبانی شد و گفت: "چرا اینقدر می‌گویی مراقب خودت باش"؟!... 🌈🌞 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا