🌈🌞
اما آن روز همه اینها را جمع کردم. اتفاقا در آن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ میزد میخواستم آن خبری را که میدانستم به آنها بگویم اما میگفتم این خبر موثق نیست و اگر بگویم ممکن است نگران شوند. برگشت خانواده خیلی طول کشید حدود ساعت ۲ بعد از ظهر برگشتند. سریع سفره ناهار را پهن کردم و سریع آن را جمع کردم, چون به خودم میگفتم که هیچ چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم.
درحین جمع کردن وسایل تلفن شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمهای به او گفتم: "کیه"؟ گفت: "آقا مصطفی است". تا این را گفت گفتم: *«علی! خبر شهادت محمدرضا را میخواهد بهت بدهد».* شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت این چه حرفی است میزنی و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد. آقا مصطفی به شوهرم گفته بود که علیآقا لباست را بپوش و جلوی در خانه بیا. وقتی صحبتش تمام شد، لباسش را پوشید و رفت. من به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را میخواهند بدهند و حالت در کوچه بد نشود. چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. به دخترم و محسن گفتم آماده شوید که وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم. به او گفتم چی شد؟ گفت: چیزی نشده محمدرضا پایش تیر خورده و قرار است به ملاقاتش برویم و رفت سمت درب ورودی تا کفشها را برایمان آماده کند. من گفتم «اصلا این کارها مهم نیست محمد رضا شهید شده مگه نه»؟ شوهرم به من نگاهی کرد و گفت: "بله" و حالش بد شد و به طرف کوچه رفت.
همه دوستان و همسایگان در کوچه منتظر بودند که از خانه ما صدای جیغ و فریاد بیاید که یکی از دوستان گفته بود مادر محمدرضا حتما غش کرده ایشان وقتی وارد خانه شد و دید ما آماده هستیم، شروع به شیون و گریه و زاری کرد. من گفتم: "برای چه گریه میکنی"؟ محمدرضا را میخواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است محمدرضا به آرزویش رسید. اما همسایه به ما میگفت شما کوهی! گریه کن، داد بزن شما چرا مثل کوه میمانی؟ و من اصلا گریه نمیکردم. قبل از ورود آقایان به منزل وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و عبارت «انا لله و انا الیه راجعون» را خواندم و در آن لحظه تمام آرامشم به تمام کردن نماز بود. وقتی که نماز تمام شد و از اتاق بیرون آمدم دیدم که خانه جای سوزن انداختن نیست و کوچه و خانه پر از جمعیت شده بود. آقایی از سپاه قدس آمده بود و خبر شهادت محمدرضا را تایید کرد و پاکتی را از جیبش درآورد و گفت: "این وصیتنامه شهید است و میخواهیم خوانده شود".
من گفتم: "اجازه دهید وصیتنامهاش را اول ما بخوانیم". همراه خانواده به داخل اتاق رفتیم و وصیتنامهاش را خواندیم. وصیتنامه حاوی ۵ تا۶ صفحه بود که ۳ صفحهاش عمومی بود و بقیهاش به صورت خصوصی است که مثلا گفته نماز و روزههایم را این شکلی بخوانید و مراسمهایم را اینطوری برگزار کنید. وقتی ما ۳ صفحه اصلی وصیتنامه راخواندیم محمدرضا حالتی آن را نوشته بود که از نوشتههای محمدرضا خندهمان گرفت. آنقدر آرامش در وجود ما بود که من رو کردم به آن آقا و گفتم: *"خبر شهادت را شما نیاوردید خبر شهادت را برادرم به من داد".*
🌈🌞
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری_مدافع_حرم
🕯
@martyrscomp قرارگاه شهدا