به نظر شما چه نکاتی در وجود شهدای خانهتان بود که آنها را به سعادت شهادت رساند؟
داود و حمید فرزندان خوبی برای من بودند. همسرم از همان دوران کودکی برای بچهها معلم قرآن میگرفت تا در خانه تحت نظر معلم قرآن بیاموزند و تربیت شوند. داود 9 سال داشت که به خوبی و بدون غلط میتوانست قرآن را بخواند. همیشه به داود میگفتم داودجان وقتی من به رحمت خدا رفتم تو برای من قرآن بخوان. سالهاست که سالگرد همسرم و بچهها را با هم برگزار میکنم. داود از مؤسسین هیئتی به نام «محبان مرتضی» بود. بچهها ارادت زیادی به اهل بیت (ع) داشتند. داود هم ذاکر و مداح اهل بیت بود.
حتماً شنیدهاید که میگویند پسرتان شهید داود عابدی شباهت زیادی با شهید ابراهیم هادی دارد؟
بله داود خَلقاً و خُلقاً شبیه ابراهیم هادی بود. این را مردم بارها و بارها به ما گفتهاند. کتاب «قرار یکشنبهها» به همت نشر شهید ابراهیم هادی در مورد شهید داود نوشته شده است. نام کتاب (قرار یکشنبهها) از قرارهای یکشنبه هیئت «محبان مرتضی» گرفته شده است.
خاطرهای از شهید داود برایمان روایت کنید
هر مرتبه که داود میخواست به جبهه برود من ساکش را پر میکردم. خوراکی و پول زیادی هم به داود میدادم. داود هم پولها را برای جبهه و رزمندهها خرج میکرد. داود برایم تعریف میکرد من صبحها بدون اینکه رزمندهها متوجه شوند شیر تهیه میکردم و میجوشاندم و بعد خودم میرفتم میخوابیدم. بچهها که از خواب بیدار میشدند با یک قابلمه شیر جوشیده و آماده مواجه میشدند. برای همهشان سؤال شده بود چه کسی این کار را میکند؟ با هم شوخی میکردند و میگفتند احتمال زیاد امام زمان (عج) این کار را میکند، اما کمی بعد یکی از بچهها که تا نیمههای شب بیدار مانده و کشیک کشیده بود، بدون اینکه من متوجه شوم به دنبال من تا روستایی که برای تهیه شیر به آنجا رفته بودم آمده و متوجه شده بود که آماده کردن شیر کار من است. صبح زود بچهها را بیدار کرده و گفته بود بلند شوید من مچ امام زمانی که شیر را آماده میکرد گرفتم.
خاطرهای دیگر هم از داود دارم. داود کمی بعد از شهادت حمید برای حفاظت از بیت امام به جماران رفته بود. برایم تعریف میکرد که منافقان دور تا دور درختهای بلند و تناور جماران کاغذ چسبانده و روی آن فحش نوشته بودند: «تا الان در جبهه بودی و حالا به اینجا آمدی. ببین چه زمانی تو را بکشیم...» پسرم همیشه به من سفارش میکرد در را روی هر کسی باز نکن. من هم یک نردبان گذاشته بودم کنار دیوار خانه و از روی آن میرفتم از بالا نگاه میکردم که چه کسی پشت در است بعد در را باز میکردم. یک بار رفتم دیدم داود پشت در است. گفت مادرجان بالای نردبان چه میکنی؟! گفتم مراقب بودم، نمیخواستم در را روی هر کسی باز کنم. نمیخواهم منافقین بیایند تو را بکشند. گفت خیالت راحت، من به دست منافقین کشته نمیشوم. همان زمان یک نمکی با چرخ دستی به کوچه ما میآمد. داود کنجکاو شده بود. یک بار رفت و از او پرسید چه میکنی؟ گفته بود نان خشک میگیرم و نمک میفروشم. داود با سرنیزه اسلحهاش فروکرده بود داخل گونیها متوجه شده بود داخل چرخ دستی اسلحه است. خلاصه آن آقا پا به فرار میگذارد و داود ایست میدهد، اما او توجهای نمیکند و داود به سمتش شلیک و او را مجروح میکند. بعد بچهها او را میگیرند و چرخ دستی را خالی میکنند و میبینند کلی اسلحه زیر چرخ دستی است. گویا با این وسیله مدتی بوده که برای خانههای منافقین اسلحه حمل میکرده. او را بردند و جای همه اسلحهها را نشان داده بود و کلی اسلحه را که زیر زمین مخفی کرده بودند پیدا شد که الحمدلله این گونه توانستند باند بزرگی از تجهیزات و مهمات منافقین را پیدا کنند. همهاش میگفتم داودجان تو آخر سرت را به باد میدهی. میگفت نگران نباش دعای امام پشت و پناه ماست. پنج، شش ماهی در جماران ماند و بعد مجدد به جبهه رفت.
منبع : روزنامه جوان