ازدواج اولین بار در خانة خواهرم دیدمش. خواهرم در خانه‌ای اطراف میدان خراسان مستأجر بود و صاحب خانه که همان‌جا زندگی می‌کرد پیرمردی تکیده و بیمار بود. بعضی اوقات به اتاقش می‌رفتم و کارهایش را انجام می‌دادم، خواهرم برایش غذا درست می‌کرد. اولین ملاقات من با محسن در همان خانه بود. کنار تخت پیرمرد نشسته بود و می‌خواست او را از روی تخت بلند کند و برای بلند کردن او از من کمک خواست. زیاد آن‌جا نماندم و به اتاق خواهرم برگشتم ولی چهره محسن مدام جلوی چشم‌هایم بود و من را یاد کسی می‌انداخت؛ انگار او را یک جایی دیده بودم. شاید در رؤیا!!! یک هفته‌ای گذشت که مادرش تماس گرفت و قراری برای خواستگاری گذاشت. خیلی زود همة مقدمات انجام شد. یادم هست روز اولی که برای خواستگاری آمد، به او گفتم برای من ظواهر مهم نیست بلکه همیشه از خدا خواسته‌ام تا همسری با ایمان داشته باشم. به قول معروف بعد از این‌که کلی برایش صغری و کبری چیدم(!) برگشت و یک لبخند زد ـ همانی که همیشه توی صورتش بود ـ و گفت به فاطمة زهرا(س) قول می‌دم که خوشبختت کنم. فقط همین. ما در یک روز معمولی رفتیم محضر و عقد کردیم. گفت: نمی‌خواهد عروسی بگیریم. گفتم: باشد. گفت: برویم پیش آقا امام رضا(ع) گفتم: باشد. وقتی برگشتیم زندگی‌مان را در یک خانه که دو تا اتاق داشت شروع کردیم. آن‌قدر به من خوش می‌گذشت که به همه می‌گفتم اگر یک روز فرشته‌ها روی زمین زندگی می‌کردند، حتماً محسن یکی از آن‌ها بود. (خانم علیزاده همسر شهید)