درمهرماه 1358 او با دختری همفکر خودش که یارو یاور و شریک غمهای او درتمام مسائل مورد توجهش بود، ازدواج کرد و دریکم مرداده ماه دو سال بعد خداوند به اوفرزندی دختربنام مریم عطا نمود.
اودرجوارفعالیت در کمیته سعد آباد برای امرارمعاش خود با گرفتن قرضهای فراوان اقدام به ایجاد مجدد آژانس درمحل دیگری نمود. با وجود مشکلات اقتصادی ناشی ازجنگ و جیره بندی بنزین اوموفق به ادامه کارنگردید و بناچار مغازه راکه هنوز جواز نداشت، باسرمایه اندکی تبدیل به لبنیات فروشی نمود درآمد این مغازه نه تنها برای پرداخت دیون او بلکه برای امرار معاش نیز کافی نبود .
ازابتدای جنگ تحمیلی ایران وعراق او همواره اندیشه رفتن به جبهه رادرسر می پروراند و درواقع با وجود تلاشهای بی حدش در تهران خودرا در قفسی احساس می کرد که رفتن به جبهه او را آزاد می ساخت .اواحساس می کرد که به مردم رهبر وطنش و اسلام عزیز مدیون است و یکبارکه برای حمل آذوقه و مهمات به جبهه رفت .
پس ازبازگشت او یکپارچه آتش شده بود و میل به جهاد در او به طرز عجیبی شدت یافته بود. او آنقدر با این پندارها بسربرد که طاقت نیاورد و با پای خود به میعادگاهش رفت .
او ابتدا جهت حمل آب برای رزمندگان به اهواز رفت و در آنجا دریافت که نیرو و توانی بیشتردارد، بهمین سبب در واحد زرهی سنگین در جبهه خونین شهر مشغول تلاش گردید.
او همواره عادت داشت کاری را انجام بدهد که برای دیگران مشکل است و نیروی بدنی فوق العاده اش به این خواسته کمک می کرد. در جبهه نیز او داوطلب پاشیدن نفت سیاه در خط مقدم جبهه با ماشین قیر پاشی گردید که احتیاج به تعمیرداشت.
او این تعمیرات را خودش انجام داد و با وجود اینکه ازنظرساختمان این قیرپاش مناسب منطقه جنگی خطرناک نبود او بی محابا به قیرپاشی با این اتومبیل نمود.
در صبح خونین یکشنبه 9 خرداد 1361 هنوز خورشیدبه نیمه آسمان نرسیده بود که خورشید زندگی خاکی او غروب کرد و او تنها به ایثارجان خود برای حراست از وطن نمود و به جائی رفت که سعادتش را درآنجا می دید.