مجید صادقی نژاد در سال ۱۳۴۶ در محله دکتر هوشیار تهران به دنیا آمد. دوران تحصیل را در مدرسه مفید گذراند و در رشته ریاضی فیزیک از این مدرسه فارغ‌التحصیل شد. بعد از انقلاب، با تشکیل بسیج مستضعفین به بسیج پیوست و در سن هفده‌سالگی به جبهه اعزام شد. در سال ۱۳۶۳، در کنکور شرکت کرد و در رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران پذیرفته شد. وی پس از مدتی به دفتر سیاسی سپاه رفت و به‌عنوان راوی، فعالیت‌های خود را ادامه داد. صادقی‌نژاد در عملیات‌های کربلای ۴ و نصر ۸، به ترتیب راوی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و لشکر ۷ ولی‌عصر (عج) خوزستان بود و سرانجام در ۲۸ آبان ۱۳۶۶ درحالی‌که با مجموعه فرماندهی لشکر برای شناسایی به ارتفاعات منطقه ماووت عراق اعزام‌شده بود، هدف نیروهای عراقی قرار گرفت و به شهادت رسید. سعید زاغری، دوست و همرزم شهید، سال‌ها بعد از شهادت مجید، در کتاب‌ خانه بیست وششم، در فراق همرزم خویش و حسرت جاماندگی از قافله شهدا، ماجرای نجوای عاشقانه خود با پیکر مطهر شهید و وداع حسین گونه پدر مجید را با فرزند شهیدش که علی‌اکبر زمان خویش بوده واگویه نموده است که به مناسبت ایام اربعین حسینی (ع) منتشر می‌شود: سی‌وچند سال طول کشید تا حس و حال پدر مجید را درک کنم. از روزی که کنار پیکر پسرش در معراج شهدای تهران شکست، تا الآن که خودم پسری دارم هم سن و سال آن روزهای مجید. آن روزها بیشتر صدای شکستن قلب خودم را می‌شنیدم که به عروج هریک از رفقا، ترکی برمی‌داشت. الآن که سی‌وچند سال از آن روزها گذشته و می‌خواهم قصه شکستن قامت پدری را در عروج فرزندش به تصویر بکشم، حالا که به قلبم، به این چینی بندزده رجوع می‌کنم، می فهمم که پدرهای شهدا، مادرهای شهدا، قبل از بچه‌هایشان شهید شدند و ما چه غافل بودیم. معراج شهدا، در آن سال‌های جنگ، برای ما که جبهه روی دیگر سکه زندگی‌مان شده بود، شده بود یکی از پاتوق‌هایمان؛ دارالقرار و محل ملاقاتمان با رفقا. بعد از هر عملیاتی، یک‌پایمان بیمارستان بود و یک‌پایمان معراج؛ به ملاقات بعضی رفقایمان که مجروح و جانباز بودند در بیمارستان می‌رفتیم و با بعضی دیگر در معراج دیدار تازه می‌کردیم و وداع. فقط کافی بود پایت باز شود به سالن‌های معراج، چشم که می‌چرخاندی یکی دو تا سه تا دوست و آشنا و رفیق بین آن‌ همه معراجی عروج کرده رخ عیان می‌کرد. اوایل جنگ، حس و حال معراج تا روزها مهمان ذهن و فکر و مایه بی‌خوابی و بی‌قراری‌هایمان می‌شد. با خودت فکر می‌کردی فلانی که باهم سلام و علیک داشتیم؛ یا هم‌کلاسی‌ام یا آن‌که در فلان سنگر یا فلان اتاق دوکوهه یا...دیده بودم، هم شهید شد و من جا ماندم. هرچه جنگ طولانی‌تر شد، نمی‌دانم دلمان بزرگ‌تر شد یا سخت‌تر؛ از آن بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌های بعد از معراج دیگر خبری نبود. معراج رفتن هنوز هم برایمان دلهره داشت؛ دعا دعا می‌کردیم پیکر آشنا یا دوستی نباشد بین شهدا، بلکه درد جاماندگی کمتر نیش بکشد. در این میان اگر خبر شهادت دوستان صمیمی را می‌آوردند، قضیه فرق داشت، زخم‌های کهنه‌ای که قلبمان در شهادت رفقای دیگر برداشته بود، سرباز می‌کرد. در آن سال‌ها آن‌قدر مراسم تشییع و وداع و یادبود برگزار کرده بودیم که برای خودمان اوستای تمام‌عیار این مراسم‌ها بودیم. برای همین در مراسم رفقا پیش‌قدم می‌شدیم و کارها را بر عهده می‌گرفتیم. روی دیگر قضیه هم این بود که چند روزی به گرفتن مراسم، سرمان را گرم می‌کردیم که مرهم موقتی بود بر جراحت جاماندگی. خبر شهادت هرکدام از رفقا، تأثیر خاصی داشت؛ مجید هم همین‌طور. وقتی خبر شهادتش رسید، غصه‌ای که مدت‌ها بود؛ ذهن و فکرم را به خود مشغول کرده بود، تازه کرد. ۷ سال از جنگ می‌گذشت، من و چند نفر از بچه‌ها تقریباً از همان عملیات‌های اول در جبهه حاضرشده بودیم، بعضی‌ها دیرتر آمدند به هزار و یک دلیل موجه. در این میان یک سؤال بی‌جواب همیشه ذهنم را مشغول می‌کرد و آن اواخر سؤال نبود، غصه بود؛ این‌که چه می‌شود که بعضی‌ها همان عملیات اول و دوم شهید می‌شوند و ما دستمان کوتاه مانده است. عملیات نصر ۸، دومین حضور مجید به‌طورجدی در منطقه بود. پیش‌تر یک‌بار به‌عنوان امدادگر رفته بود منطقه؛ بعدازآن برای همین نصر ۸ در منطقه حاضرشده بود که عملیات منتفی شد و برگشتند. این بار هم که رفت و شهید برگشته بود. یکی‌یکی بچه‌ها را خبر کردند که برویم معراج، پیکر مجید صادقی نژاد را آورده‌اند تهران. با ماشین پدر سعید امیری مقدم رفتیم. آن سال‌ها وداع شهدا مثل حالا نبود؛ مراسم خاصی در کار نبود؛ حتی ظاهر معراج هم با الآن خیلی فرق داشت.