اشعاري از يكي از دوستان شهيد در وصف شهيد»
من از فرداي روياها نمي گويم من از تكرار آنها پس از شادي نمي گويم
من از زندان غمهاي درون سينه از افسون چشمهاي پر از كينه نمي گويم
من از زخم خنجري عميق در دست دست دوستان پر از نيرنگم نمي گويم
من از كابوس جور دستم من از اندوه بي فرجام فردايم نمي گويم
من از درياي حسرت ز فقدان عميق دوست مي گويم
نپرس هرگز چرا چشمان ما چون خون است چرا شادي از اين كاشانه برگشته
چرا دلها درون سينه پژمرده است چرا شوق صدا اندر گلو مرده است
نگو خنده از لبها نمي برديم چرا لبخندها تلخ است
زبان را تاب گفتن نيست قلم را نيز امكان نوشتن نيست
چه مي گويم رفيق راه را از كف بدادم آخر حجابي بهر گفتن نيست
چه مي گويم انيس و مونسم بروند كه آخر رخصتي بهر نوشتن نيست
كه با يار اجل مي رفت اسيري بود كه خود ديدم
كه از زندان تن مي رفت خدايا خوب مي دانم
كه او پيش تواش خوشنودتر باشد ولي در فراقش سينه را
هجر نگاهش ديده را اندوه جانكاه است
خدايا تاب بودن نيست خدايا دوستان رفتند و ما برجا
كه تا كي منتظر تا راهمان برگلشن يارانمان باشد
كه تا كي رخصتي بهر سفر باشد كه تا كي فرصت وصل اجل باشد