×  شهیدان دفاع مقدس شهید «نعمت‌الله ملیحی»   «فردوس حاجیان»، جانباز شیمیایی و رزمنده لشکر 25 کربلا که این روزها ریاست دانشگاه آزاد تهران مرکز را برعهده دارد، خاطره‌ای خواندنی را درباره عملیات والفجر هشت و شهید نعمت الله ملیحی بدین شرح نقل می‌کند: دلهره داشتم. آن شب همه منتظر بودند. سردار حاج مرتضی قربانی هم بود. همان فرمانده شجاعی که پرچم امام رضا (ع) را بر فراز گلدسته مسجد فاو نصب کرد. حاجی شیرسوار هم بود. محور ما کنار نهر رفیه بود. خوب به خاطر دارم. نم نم باران می‌‌بارید. ابتدا لازم بود رزمندگان غواص به آب می‌زدند و عرض اروند را طی می‌کردند. اروند آن شب متلاطم بود و امواجی به بزرگی صخره داشت. همه آماده در سنگر نشسته بودیم که یک مرتبه بی‌سیم‌ها به صدا در آمدند. بی‌سیم‌چی ما ساکت بود. گفتم: «تو هم تماس و خبری بگیر، ببین تکلیف ما چیه؟» گفت: «من وظیفه ندارم. به موقع‌اش به ما خبر می‌دن» عملیات که شروع شد، یکهو تمام کائنات به هم ریخت! توپ‌های فرانسوی، انفجارهای مهیب و زمین لرزه‌های وحشتناک و... شهید نعمت‌الله ملیحی آن لحظه دراز کشیده بود، به او گفتم: «نعمت! بلند شو عملیاته» در عالم خودش بود. به زبان محلی گفتم: «نعمت ترسمبه» (نعمت می‌ترسم) جواب داد: «با خدا باش» دوباره گفتم: «راس بواش، پرس (بلند شو از جات) باز هم گفت: «با خدا باش» و تکان نخورد.  خودم رفتم لب آب؛ قایق‌های پر ازنیرو، متهورانه به آب می‌زدند و در دل اروند وحشی گم می‌شدند و خالی برمی‌گشتند؛ حجت‌الاسلام دکتر مسرور را تو قایق دیدم که پشتش ترکش خورده و موجی شده، می‌لرزید و  می‌گفت «خودی‌ها به من تیر زدند» در کنارش جنازه سردار شهید اصغر خنکدار که برادر خانم‌ام بود را دیدم. گفتند «کی حاضره ببردش عقب؟» من قبول کردم و بردمش معراج‌الشهداء. شرایط سختی بود از زمین و هوا آتش می‌بارید؛ آسمان پر از منور بود، مثل فیلم‌های هالیوودی انفجاری دیدم که چهار نفر را به همراه نخل‌های اطراف برد روی هوا! در چنین وضعیتی شهیدی را با ماشین به عقب می‌‌بردم. وقتی ماشین را زدند به سراغ موتوری رفتم که کنار خاکریز بود. تا به موتور دست زدم صدایی از پشت سرم گفت: «هوی!» از جا پریدم و گفتم: «بله بله!» گفت: «کجا می‌ری؟ موتور مال منه.» مسیر باقیمانده را یک نفس دویدم. فردای آن روز صدها هواپیما بمباران کردند و وجب به وجب منطقه را شخم زدند. باورتان نمی‌شود اگر بگویم گاهی به جای موشک و بمب و خمپاره، تیرآهن و آهن پاره بر سرمان می‌‌ریخت! که ما از ترسمان به نخل‌ها می‌چسبیدیم. چند شبانه روز در جنگ و گریز عملیات بودم، نه تنها ‌ترسم ریخته بود بلکه لذت خاصی می‌‌بردم؛ در کنار نهر بودم که یکی از راکت‌ها در 5 متری‌ام منفجر شد و 2 - 3 متر مرا آن طرف‌تر پرت کرد، در عالم مرگ و زندگی شنیدم یکی داد می‌‌زند «شیمیایی، شیمیایی» دوست بهیارم (رجبعلی خداشناس) به کمکم آمد و به صورتم ماسک زد. از آن پس دردسرهای شدید، سوزش چشم و خارش بدن و آبریزش بینی و چشم شروع شد که اول منو بردند اراک. بعد هم بیمارستان شهید بهرامی تهران و سپس بخش شیمیایی بیمارستان امام خمینی(ره). در آنجا مجروحینی را دیدم که از خودم خجالت کشیدم و درد خودم را فراموش کردم، بدن‌هایی پر از تاول، چشم‌های ورم کرده، زبان‌های تاول زده، تنگی نفس و... . آنجا بستری شدم و باب زندگی جدیدی برایم باز شد. هنوز روی تختم جا خوش نکرده بودم که یک صدای گرفته‌ای به من گفت: «خوش اومدی عمو فردوس... ، بازم برامون می‌‌خونی؟» برگشتم، نعمت بود. آن روزها من ته صدایی داشتم و گاهی در جبهه می‌‌خواندم. گفتم: «چی دوست داری بخونم؟» گفت: «اون شعر حسین حسین که شب عملیات می‌خوندی.» در بخش طبی 4 بیمارستان امام 40 نفر بودیم که اکثر آنها شهید شدند و من چون شیمیایی‌‌ام حاد نبود، ماندم. بعضی‌ها ماندند و رانده شدند وعده‌ای رفتند و خوانده شدند. من آن شب باز برای دلشان خواندم: حسین حسین شعار مظلومان است شهادت افتخار عاشقان است کربلا کربلا شهر تو پادگان مستضعفان بزودی می‌‌رسد ارتش فاتح امام زمان(عج) حسین حسین... نعمت دیگر اشک نمی‌‌ریخت، استغاثه نمی‌‌کرد، نمی‌‌دانم آدم بود یا فرشته! می‌گفت: «دوباره بخوان» به او گفتم: «چی شده نعمت، تو که همیشه می‌‌گفتی با خدا باش» با صدای گرفته می‌‌گفت: «من همشو خوردم» گاز شیمیایی را می‌‌گفت. حالتی شده بود که در عمل دم نایژک‌های ریه تاول می‌‌زد و در بازدم تاول‌ها پاره می‌شد. همه در حال رفتن بودند، مالک از روی تخت بلند شد، از آن دور داد می‌‌زد: «فرمانده، فرمانده قایقم را زدند.» او که فقط آبریزش چشم و بینی داشت، همان شب شهید شد و اسفند هم همین طور. نوبت نعمت رسیده بود. دکتر که گوشی را از پشتش برداشت. آهی کشید و گفت: «نعمت هم بیش از 48 ساعت دیگه زنده نمی ‌مونه» نعمت نامزد داشت.