مصطفي پاسدار بود؛ يكي از آن بيست نفر اول كه سپاه ملاير را تشكيل دادند، شانزده نفر مرد و ما چهار نفر. من، هاشمي، قاسمي و رسولي؛ كه هم كلاس بوديم وهمه جا با هم. حرف تشكيل ارتش بيست ميليوني بود و بنا بود دخترها هم آموزش نظامي ببينند.
يارمحمدي مربي نظامي بودند؛ اسلحه شناسي، تيراندازي و تمرينهاي عملياتي.
ميرفتيم كوههاي اطراف شهر، راه پيماييهاي طولاني، سينه خيز روي سنگ و خار، عبور از مانع، خيزهاي پنج ثانيه و سه ثانيه. مانتوهاي كلفت ميپوشيديم و چفيه ميبستيم روي مقنعههايمان، پوتين هاي كفش ملي ميپوشيديم كه آن وقتها ميگفتند كيكرز. غروب خسته و مرده با ده دوازده تا زخم و بريدگي كوچك و بزرگ برميگشتيم. همه چيز خيلي جدي بود. فكر ميكرديم بالاخره دير يا زود ما هم بايد بجنگيم.
با تفنگ غريبه نبودم. از بچگي با پدر ميرفتيم شكار. با جيپ تا پاي كوه ميرفتيم. بايد كمين ميكرديم و ساكت ميمانديم. بابا كبك ميزد يا با فصلش مرغابي. وقت شكار بزهاي كوهي ما را نميبردند؛ بچه بازي نبود.
مصطفي تا بود، هميشه توي سپاه بود؛ روز، شب، نصفه شب. معمايي شده بود. بيشتر وقتها نبود. ميرفت كردستان، مرخصيهايش را هم باز برميگشت سپاه. بعدها وقتي حرف ازدواجمان پيش آمد، فهميدم مادرش فوت كرده و خواهرها و برادرها هم سرشان گرم زندگي خودشان بوده. پدرش دوباره ازدواج كرده بود و مصطفاي تنها، بيشتر همان جا ميماند.
انقلاب كه شد، من و هاشمي و رسولي و قاسمي مثل خيلي از بچهها يك سره وقف راه پيمايي و كتاب واعلاميه شده بوديم. دايي در تحصن هشتم بهمن دانشگاه تهران شهيد شد. همين چيزها آتشمان را تندتر ميكرد. همه چيز داشت عوض ميشد حتا لباس پوشيدنمان.
وقتي چادر مشكي سرم كردم، داد همه در آمده بود. تازه به روسري پوشيدنم در مهمانيها عادت كرده بودند.
انقلاب پيروز شد. عضو سپاه شديم. آن روزها همه چيز مجاني بود؛ همهي كلاسها، همهي كارها. حقوق نميگرفتيم اما صبح تا شب، هر وقت كه نياز بود، آن جا بوديم. ظهرها، بعداز مدرسه ميرفتيم سپاه. روزه ميگرفتيم كه لازم نباشد ناهار بخوريم.
كم كم اعضاي سپاه بيشتر شدند. كلاسها هم بيشتر شد. سرمان حسابي شلوغ بود. هنوز هم ما چهار نفر با هم بوديم؛ هنوز هم هستيم. قاسمي حرف و حديث خواستگارها و مخالفتهايم را شنيده بود.همه از خانوادههاي سطح بالاي شهر بودند؛ آقاي دكتر، مهندس تحصيل كردهي خارج، پسر فلان زمين دار بزرگ، همه را نديده رد ميكردم. همه چيز كم داشتند. قاسمي گفت «برادر طالبي قصد ازدواج دارد».
گفتم «به من چه؟ »
گفت «خب، شما مناسب هم هستيد».
گفتم «به تو چه؟»
گفت «خب دوست برادرم است».
گفتم «اصلا قصد ازدواج ندارم». اما قاسمي ول نكرد. گفت و گفت و گفت. سه ماه طول كشيد تا بالاخره نرم شدم، اما به كسي حرفي نزدم. قاسمي به مادرم خبر داد.
مادرم فقط خنديده بود. فكر ميكرد كل قضيه شوخي است. اما نبود. نصيحتها شروع شد «آدم نظامي مرد زندگي نيست. جانش كف دستش است، حالا كشته بشود، يا سال ديگر».
راست ميگفتند. مصطفي توي سپاه زندگي ميكرد. تازه ديپلم گرفته بود. نوزده سالش بود، با ماهي هزارتومان حقوق كه بعد از ازدواجمان شد دو هزارتومان. ماجراي حقوقش را هم بعدها برايم تعريف كرد.
آخر شهريور جنگ شروع شد. خانه را تميز كرده بوديم و چيده بوديم، اگر چه آب گرم كن نداشت، لولهها پوسيده و خراب بودند و حمام و ظرف شويي را هم نميشد استفاده كنيم. مصطفي ميآمد كه لولهها را تعمير كند، تلويزيون هي آژير ميكشيد؛ زرد، قرمز، سفيد و هي معني هر كدام را تكرار ميكرد «معني و مفهوم آن اني است كه احتمال حملهي هوايي...».
همه دوستش داشتند؛ به خاطر متانت و صبرش، به خاطر خوش روييش كه گاهي خودم را هم متعجب ميكرد. اين مصطفي گاهي با برادر طالبياي كه از كلاسهاي سپاه ميشناختم، خيلي فرق ميكرد. توي جمعهاي فاميلي وقتي بحث ميشد، وقتي خلاف اعتقاداتش حرف ميزدند، عصباني نميشد. ميگذاشت قشنگ حرفهايشان را بزنند بعد آرام آرام جواب ميداد، دليل ميآورد، مثال ميزد. صداقتش مجاب كننده بود.
به حلال و حرام خيلي مقيد بود، اما با هيچ كس قطع رابطه نميكرد. خانهي همهي اقوام سر ميزديم. اگر يقين ميكرد اهل خمس و زكات نيستند، خودش زكات شام و ناهار را كه خورده بوديم، كنار ميگذاشت. يك ماه بعد از عقدمان عروسي برادرم بود. يك مجلس مفصل با چراغاني سراسر باغ و يك عالمه مهمان و بزن و بكوب. مصطفي هم آمد، اما ماند همان جا، دم در. سر خودش را با كارهايي كه پيش ميآمد گرم كرد؛ كارهايي مثل تهيه و تدارك وسايل و خوش آمدگويي به مهمانها.