یادم هست فامیل می‌گفتند چرا جلوی احمدرضا را نمی‌گیری که به جبهه نرود، گفتم دست من نیست خودش دوست دارد برود، ۱۰ روز بعد از عید بود می‌خواست به جبهه برود من هم دنبالش رفتم و که او را برگردانم، دیدم داخل مینی‌بوس روی چهارپایه نشسته، گفتم من هم می خواهم به جبهه بیایم و برای رزمندگان کار انجام دهم، چهره‌اش خیلی مضطرب و ناراحت شد، پیاده شد و گفت من می‌خواهم پیاده بروم همدان، من هم دنبالش راه افتادم، تا آخرای ملایر آمدیم، دیدم خیلی ناراحت است اشک در چشمانش حلقه زده، گفتم چرا ناراحتی، گفتم باشه من برمی‌گردم و برگشت و دوباره سوار مینی‌بوس شد و به عملیات رفت و برایم نامه نوشت. برای ناهارش ساندویچ گرفتم و راهی‌اش کردم، توی نامه برایم نوشته بود که کل مسیر ساندویچ دستم بوده و گریه کردم که چطور مادرم مرا می‌بخشد. شهید احدی با آن همه علمش، سر به زیر و افتاده بود، خودش این راه را دوست داشت، همیشه نگران بودم شهید شود، به من می‌گفت من مال تو نیستم، مال خدا هستم، نمی‌توانم ببینم کشورم در این وضعیت باشد، پس چه کسی باید از دین، وطنش، مردمش و حرف امام دفاع کند، وقتی از جبهه می‌آمد به منزل خودمان می‌گفت منزل فرعی و به جبهه می‌گفت منزل اصلی.