🕊
حاج منصور بردال برادر شهید🎤
علیاکبر علاقهی زیادی به خواندن قرآن، با صوت و لحن عربی داشت. همیشه بچهها را در زیرزمین خانه جمع میکرد و برایشان قرآن میخواند.
شبها برای اینکه اهل خانه را اذیت نکند با چراغقوه زیر پتو قرآن میخواند.
علاقه زیادی به پدر و مادرم داشت و احترام خاصی برایشان قائل بود. این ادب و احترام برای مادرم به مراتب بیشتر بود. اگر حس میکرد مادرم چیزی نیاز دارد از پول تو جیبیاش آن را برایش فراهم میکرد. به صلهرحم اهمیت زیادی میداد. وقتی از جبهه برمیگشت یک به یک به فامیل سر میزد.
با اینکه در جبهه فعال بود اما درسش را هم به خوبی میخواند. همیشه میگفت: «دلم نمیخواد بگن داره با جبهه رفتنش از درس خوندن فرار میکنه.»
دوم دبیرستان بود که شهید شد.
خاطرم هست قبل از شهادتش پدرم برایش لباس خریده بود اما آنها را نپوشید و گفت: «من لباس دارم؛ اسرافه! و از کجا معلوم من زنده باشم و بتونم اینا رو بپوشم؛ بگذارید برای برادرم منصور.»
آن روزها پدر و برادرهایم حاج اصغر و علیاکبر نوبتی به جبهه میرفتند.
دفعه آخر نوبت پدرم بود ولی علیاکبر با گریه و بیتابی و التماس اجازه نداد او برود. گفته بود بگذارید من بروم؛ مثل اینکه میدانست اینبار شهید خواهد شد.
پدر و برادرم وقتی گریههای او را که دیدند قبول کردند که برود.
قبل از آخرین اعزامش خوابی دیده و برای یکی از دوستان شهیدش به نام اصغر فروغی تعریف کرده و به او گفته بود: «تا هستم برای کسی نگو!»
گویا امام زمان در خواب به او گفته بود: «تو از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار میگیری و شهید میشوی و مثل مادرم حضرت زهرا قبری نداری!» دلیل گریهها و بیتابیهایش برای رفتن را بعدا از اینجا فهمیدیم.
🌷
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_علی_اکبر_بردال
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_جاویدالاثر
#شهدای_استان_اصفهان
#روز_اول
🆔
https://zil.ink/30rooz30shahid