زندگی نامه
دانشآموزان، با دیدن دبیر تاریخشان سکوت کردند و سر جای خود نشستند. آقای صبوری، تدریس را با نام خدا آغاز کرد و مثل همیشه با هیجان و اشتیاق، درباره مطالب درس، توضیحاتی میداد و بچهها هم گاهی در بحث شرکت میکردند.
موضوع درس، تاریخ معاصر کشور بود. آقای صبوری به طور کلی درباره حوادث قرن حاضر، مطالبی را عنوان میکرد؛ درباره دفاع مقدس صحبت میکرد که ابراهیم سوالی به ذهنش رسید.
- ببخشید، با این همه آسیبهایی که میفرمایید کشور ما در جنگ هشت ساله دید، چرا مسئولین کاری نکردند که اصلاً این جنگ اتفاق نیفتد؟ اگر کمی گذشت میکردند و جنگ شروع نمیشد، این همه خسارت نمیدیدیم!
بعضی از بچهها از حرف او دلخور شدند و به دفاع برخاستند و صحبت کردند و سوالهایی از این قبیل مطرح شد. علی پرسید: آقا، چرا خیلیها به جنگ رفتند، در حالی که مجبور نبودند! شاهین بلافاصله گفت: آقا ببخشید، من شنیدم که خیلیها را با اجبار فرستادهاند. خیلی از جوانها که سادهتر بودند هم جوگیر شدهاند و رفتهاند. آقا چه معنی عقلی داشته که زن و بچه و خانواده رو بیسرپرست و بیکس رها کرده و رفتهاند!؟
باقر گفت: ولی آقا تا اونجا که من میدونم اونها بیکس و تنها نبودند، تا الان که بهترین امکانات و موقعیتها، متعلق به خانوادههای شهید و جانباز بوده. آقای معلم ایستاد و گفت: متاسفم که این طور درباره شهدا و رزمندگان صحبت میکنید و این قدر در خصوص مردانگی، فداکاری و بزرگی آنها بیاطلاعید، اما فکر میکنم، شما مقصر نیستید. تقصیر نسل شما نیست که آگاهیهای لازم را درباره فلسفه و چگونگی جنگ و روحیات و افکار ایثارگران ندارید. من مجبورم برای روشن کردنتان، چیزهایی بگویم که هرگز دوست نداشتم بازگو کنم. شما که میگویی چرا تمام امکانات به خانواده شهدا و جانبازان اختصاص یافته ... باید بگویم: آیا خودتان در این باره تحقیق کردهای؟ من خیلی از جانبازان و خانواده شهدا را میشناسم که در بدترین وضعیت مالی هستند و از هیچ اداره و ارگانی درخواست کمک نکردهاند. برای قابل درک بودن بگویم که برادر من در 18سالگی به شهادت رسید و خود من 2 سال در جبهه بودم، کدامتان میدانستید که من 8 ترکش در اعضا خود به یادگار دارم و گوش چپم نا شنوا و سه تا از انگشتهای پای چپم قطع شده؟ اما هنوز هم مستاجر هستم و وسیله نقلیه شخصی هم ندارم، تازه من کوچکترین بازماندگان جبهه و جنگم. کدامتان به خانوادههای شهدا سر زدید و از نزدیک با کمبودهای فرزندان و همسران و پدر و مادرهایشان آشنا شدید؟
آیا درباره زندگی همین شهیدی که روزی در همین مدرسه، زمانی که دبستان بوده، تدریس میکرده، چیزی میدانید؟ معلم شهید، علیحسین بابایی.
بچهها که همه مشتاق دانستن شده بودند، با اصرار خواستند که آقای صبوری درباره شهید بابایی که هر روز هنگام ورود و خروج از مدرسه عکسش را میدیدند، چیزهایی بگوید.
آقای صبوری در حالی که سعی میکرد به دور دست و سالهای شیرین گذشته باز گردد، گفت: سال 1365 بود که من و همین شهید بزرگوار استخدام آموزش و پرورش شازند شدیم. راستش را بگویم من زیاد از معلمی خوشم نمیآمد ... یک روز که من یکی از شاگردانم را کتک زدم، در حالی که چهره علیحسین، سرخ و خشمگین بود، مرا به گوشهای صدا کرد و گفت: ببخشید آقا! شما چطور با این اخلاقتون شغل انبیاء را انتخاب کردید؟ میرفتید قصاب میشدید تا عصبانیت خود را با ساطور، روی استخوان گاو و گوسفند تخلیه کنید! هیچ میدونید روی پل صراط، باید به کوچکترین توهین و آزاری که به این طفلهای معصوم میرسونید، جواب بدید؟ با این که عصبانی بودم اما نمیدانم چرا مِهر علیحسین از همان جا به دلم نشست.
او متولد آذر 1345 و من متولد آذر 1343 بودم. همین در یک گروه سنی بودن، باعث نزدیکی بیشتر ما به هم شد. من تازه ازدواج کرده بودم. او مجرد بود و با پدر و مادرش زندگی میکرد. هر بار به منزلشان میرفتم، پدر و مادرش از من به گرمی استقبال میکردند. پدر و مادرش هر بار مرا میدیدند، میگفتند: شما را به خدا با این پسر حرف بزنید و راضیش کنید ازدواج کند. ما آرزوی دیدن عروسمان را داریم. اما علیحسین از بسیج و پایگاه، سپاه و کتاب و درس و کمک به این و آن دست بر نمیداشت. شیفته معلمیبود و معتقد بود که تربیت اسلامی بچهها، بالاتر از تدریس است. متولد اراک بود اما به شازند نقل مکان کرده و زندگی میکردند. در همان سالها بود که بین ایران و عراق جنگی نا برابر به پا شد. آن روزها در کشور شور و غوغایی به پا بود، حجلههای چراغانی شده بسیاری را میدیدی که آذین هر کدام قرآنی آسمانی و عکسی از یک پرستوی سفر کرده است.