كاسب كاسب بود.الكاسب حبيب الله.به شدت به حلال و حرام حساس بود و به ديگران نيز توصيه ميكرد.همسرش نقل ميكند:محمد از هركسي گوشت نميگرفت.ميگفت گوسفندان فلاني مال حرام خورده اند،صاحبشان چندان مواظب نيست كه گوسفندان به زمين كشاورزي مردم وارد نشوند.در مغازه بيكار نمي نشست قرآن تلاوت ميكرد گاهي نيز به مطالعه ي نهج البلاغه مي پرداخت،درد هاي امير مومنان را در لابلاي سخنانشان احساس ميكرد . حكمت ها را ميخواند كه خود آن هارا به كار ببندد تا او نيز در مواقع خطر گوشه گير نشود.تلاوت قرآن به او نورانيت خاصي بخشيده بود و خواندن كلام مولابصيرتش را بالا برده بود.جنگ كه شروع شدهر روز گروهي به جبهه ها اعزام ميشدند.آيـــه هاي جـــهـــاد در ذهنش نقش بست.به ياد كلام مولا افتاد،تصميمش را گرفت.درب مغازه اش را بست و به خانه رفت.طولي نكشيد كه عازم جبهه ها شد و در اولين حضورش در جبهه به ديــــــدار معـــــبــــود شـــــتـــافـــــت ...