جایگاه شهید
خاطرات شهید سیدمهدی اسلامی خواه
روایت کننده : سید محمد باقر اسلامی خواه برادر شهید
روزی خواهرم به منزل برادر شوهرش که کنار مسجد روستای استیراست رفت. به داخل مسجد نگاه کرد و خطاب به برادر شهیدش حجه الاسلام سید مهدی اسلامی خواه که داخل مسجد دفن است گفت: برادر جان! تو اینجا غریب و تنها چه کار می کنی؟ از همه جدایی؟ خواهرم تعریف کرد: شب در خواب سید مهدی را دیدم، گفت: خواهر دیروز مسجد را نگاه کردی و گفتی، تنها و غریب چه کار می کنم، حالا بیا اینجا را ببین، تا بدانی چه خبر است. من را به داخل باغ بسیار بزرگ و زیبایی برد و گفت: نگاه کن، ما اینجا هستیم، همان طور که در آنجا افراد را جمع می کردم، برایشان کلاس می گذاشتم و صحبت می کردم، اینجا همان کلاس ها برگزار می شود. گفتم: مادر، خیلی از دست شما ناراحت است و می گوید: دلم برایش تنگ شده است، سید مهدی نمی آید از ما خبر بگیرد. سید مهدی پاسخ داد: من می توانم بیایم، ولی اگر بیایم به مزاج خیلی ها سازگار نیست و همه این بحث را متوجه نیستند، ولی به مادر بگو من می آیم و خبر می گیرم، ان شا الله تا چند روز دیگر خواهم آمد. چند روز گذشت: یک روز وقتی مادرم خیلی خسته بود و داخل حیاط روی پله نشسته بود، دید سید مهدی دارد به طرفش می آید و چیزی را هم با خودش زمزمه می کند، وارد منزل شد، سلام و احوالپرسی کردند، همدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند، مادرم گریه می کرد و درد و دل هایش را می گفت: پسرم از وقتی تو رفتی، گرفتاری های ما زیاد شده است، ما با این گرفتاری ها و مشکلات روزگار چه کنیم؟ تو بودی برای ما صحبت می کردی، خانواده را نصیحت می کردی، ما این قدر اذیت نمی شدیم. سید مهدی مادرم را بوسید، نوازشی کرد و در کنارش نشست. حدود نیم ساعت با هم درد و دل کردند و خیلی عادی از او خداحافظی کرد و از منزل خارج شد. مادرم فراموش کرده بود که پسرش شهید شده است.