✍یا صاحب الزمان
🌺زهرا کوچولو روی تخت با عروسکش بهار مشغول بازی بود.
🌸زهرا دستی بر روی سر عروسکش کشید و پیشبند دور گردنش بست، گفت: «بهار خانم بیا غذابخور، مامان برات سوپ درست کرده، تازه میخوام بعدش ببرمت حموم گریه نکنیا.»
🌺لحظه ای مادر زهرا حس کرد زمین زیر پایش حرکت کرد، دستش را روی سرش گذاشت و نشست:« نکنه سرگیجه گرفتم چون از صبح تا حالا یِ سره وایسادم.»
🌸 با کمک صندلی از جایش بلند شد که یکدفعه شدیدتر از قبل زمین زیر پایش به لرزش افتاد.
☘_وای خدای من زلزله زلزله! زهرا مامان کجایی؟
🌺با تمام توان و سرعتش خودش را به اتاق زهرا رساند. سقف هم شدیدا به لرزش افتاده بود، خاک بود که مرتب فرومی ریخت. مادر سریع زهرا را بغل کرد.
🌸_مامان چی شده؟ وایسا وایسا بهار خانم هم بیارم.
☘_زود باش زهرا ،یا صاحب الزمان خودت کمک کن.
🌺حرکت زمین خیلی شدید تر شده بود انگار زمین هر چه عقده داشت می خواست یکدفعه خالی کند. مادر، زهرا را محکم به خودش چسباند. سریع پله ها را پایین رفت و زهرا هم عروسکش را محکم به بغل گرفته بود.
🌸_مامان میترسم چرا این طوری شده؟
☘_چیزی نیست عزیزم ، فقط بگو یا صاحب الزمان.
🌺_یا صاحب الزمان
🌸مادر تا به حیاط رسید، ساختمان فرو ریخت. زهرا که از ترس مثل بید می لرزید، دستش را روی چشم عروسکش گذاشت تا او بیشتر از این نترسد.
#مهدوی
#داستانک
#به_قلم_بهاردلها
🆔
@tanha_rahe_narafte