✍️بهار نارنج
🍃 خسته و کوفته از سر کار برگشتم. وارد خانه شدم. اول از همه گلدان شکسته گوشه اتاق توجهم را جلب کرد. با احتیاط جلو رفتم. شیشه بوفه هم شکسته بود. سرکی در آشپزخانه کشیدم. شانس آوردم خرده شیشه و چینی ظرفهای شکسته به پایم فرو نرفت.
🌸پدر در گوشه اتاق بین دو مبل زانوهایش را در بغل گرفته و آهسته گریه میکرد. خواهرم با چشمهای پر از اشک به من خیره شد. آهسته سلام دادم، مادر جوابم را داد؛ ولی پدر سرش را بلند نکرد.
☘️دست زهرا را گرفتم: «زهرا جان، آبجی گلم برویم اتاقت برایت از مغازه شیرینی خوشمزه آوردم. همانی که دوست داری.»
🌺 زهرا را به اتاقش بردم. جعبه کوچک شیرینی را به او دادم و از اتاق بیرون رفتم. صدای پدر را شنيدم؛ حلالیت میخواست.
کنار پدرم نشستم. مادر با لبخند به پدر نگاه میكرد.
🍃پدر با دستان لرزان اشک گوشه چشم مادر را پاک كرد، گفت:«شرمنده تو و بچهها هستم، همه وسایل را شکستم.»
🌸مادر دست پدر را گرفت و با لبخند گفت:«فدای سرت، نویش را میخریم، خودت را برای این چیزها ناراحت نکن.» دستان پدر را گرفتم تا بلند شود.
🍃_ ببخش رضا جان، هم باید درس بخوانی هم کار کنی، من را ببرید آسایشگاه اینطوری شما راحت میشوید.
🌺_ بابا این چه حرفی است میزنی، حضور شما در خانه به ما دلگرمی میدهد.
☘️مادر با لیوان شربت بهار نارنج از آشپزخانه بیرون آمد. آن را به پدر تعارف کرد. پدر، عشق را از چشمان مادر خواند. سینی شربت را گرفت. روی زمین گذاشت. دست مادر را جلو لبانش برد و بوسید.
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_سرداردلها
🆔
@tanha_rahe_narafte