✍️ حیاط خونه عزیزجون
🌺 چشم انتظار مهمان عزیزی بود، سفر دریایی او بیشتر از یکسال طول کشیده بود. عزیز جون محمود را بیشتر از بقیه نوههایش میخواست. محمود هم عاشق عزیز بود. وقتی محمود مسافرت میرفت عزیز را با خودش میبرد. هر وقت هم مأموریت داشت مثل سفر دریایی، او آخرین نفری بود که باهاش خداحافظی میکرد.
🍃عزیز مشغول آب و جارو زدن خانهاش شد. روز قبل از سوپری سرکوچهشان بیسکویت ساقهطلایی و دمنوش بهلیمو خرید، همان که محمود دوست داشت و میگفت: « عزیزجون خونهتون چه حیاط باصفایی داره. چقدر مزه میده بشینی اینجا و دمنوشبهلیمو با بیسکویت ساقهطلایی بخوری. »
🌸داخل خانه را سروسامان داد، سراغ تمیز کردن حیاط رفت. شلنگ را از داخل انباری گوشه حیاط بیرون آورد. به شیر آب کنار حوض وصل کرد. گلدانهای شمعدانی اطراف حوض را مرتب کرد. برگهای زرد و نارنجی داخل حیاط را جارو زد.
☘شیر آب را باز کرد تا گرد و خاک نشسته بر روی گلبرگها و زمین را بشوید؛ ولی دردی در کمرش پیچید و نتوانست ادامه دهد و بر روی پلهها نشست.
🌸با صدای زنگ تلفن دستش را به میلههای کنار پلهها گرفت و به سختی خود را به کنار میز رساند با دستان لرزانش گوشی را برداشت.
🍃 با شنیدن صدای مریم، خواهر محمود، دلش شور اُفتاد از محمود سؤال کرد. مریم گفت: «هنوز نرسیده، انگار با تأخیر میاد. »
احساس کرد چیزی را از او پنهان میکند؛ ولی مریم به او اطمینان داد که مشکلی نیست و مثل همیشه برای سالم برگشتن محمود دعا کند.
🌺با قطع تلفن روی مبل وا رفت. هزاران فکر با سرعت نور به ذهنش خطور کرد. تلویزیون را روشن کرد تا حواسش پرت شود. صدای مجری در سرش پیچید: « دزدان دریایی سه لنج ماهیگیری ایرانی را در آبهای آزاد به گروگان گرفتهاند. کشتی نیروهای دریایی که از مأموریت برمیگشت برای نجات آنها مسیر خود را تغییر داده است.»
🍃اشکی از گوشه چشمش روی پیراهن بلند گُلگُلیاش ریخت. دستان چروکیده و لاغرش را به سوی آسمان بلند کرد. برای سلامتی و نجات ماهیگیران و نیروهای دریایی دعا کرد.
🌸سه روز تسبیح از دست عزیزجون نیفتاد و دائم در حال ذکر و دعا بود. روز چهارم اخبار خبر از آزادی و نجات ماهیگیران داد. سجده شکر به جا آورد و چشم انتظار آمدن محمود شد.
☘با رسیدن کشتی به ایران، خبر شهادت محمود به خانوادهاش رسید. عزیزجون شب قبلش خواب محمود را دیده بود. محمود به او از شهادت و چشم انتظاریاش برای دیدارش گفته بود. همه نگران حال عزیزجون بودند؛ او خوابش را برای بقیه تعریف کرد. بعد آن روز عزیزجون چشم انتظار آمدن محمود است تا او را با خود ببرد.
#مهدوی
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔
@tanha_rahe_narafte