✍️قول مردانه
🏡 نگاهی گذرا به اتاق انداخت. در کمدِ میثم را باز کرد. همه لباس ها روی زمین ریخت. هر چه به او می گفت: «عزیزم لباس هایت را مرتب در کمد بچین» گوش نمی داد. پیراهن ها را به چوب لباسی آویزان کرد. وقتی همه لباس ها را با سلیقه و به صورت جداگانه در کمد چید.
🌸 یاد روزی افتاد که حسن به خواستگاری اش آمده بود. آن شب همسرش با خانواده دقیقا سر وقتی که گفته بودند آمدند. وقتی هم میوه برایش آوردند خیلی با سلیقه پوست کرد و با نظم خاصی در پیش دستی اش گذاشت. به طور منظم برش خورده بودند به تکه های مساوی تا جایی که برادرش که کنار او نشسته بود، از این نظم و دقت او تعجب کرد. رد اتوی لباس هایش کاملا به چشم می آمد و ذره ای جا به جا نبود. با یادآوری این خاطره با خودش فکر کرد: میثم به چه کسی رفته است؟ نه من بی نظم هستم نه سرهنگ.
🍃 همسرش بعد از گذشت بیست سال مثل روز خواستگاری منظم و مرتب بود.
چند شب قبل همسرش به او گفته بود: من سرهنگ مملکت قِلِق همه را به دست آوردم، مگر بچه خودم را .
میثم بر طبق نظم و قاعده پدرش کار نمی کرد. با اینکه پدر گفته بود: کسی حق ندارد ساعت 10 شب بیرون از خانه باشد.
ولی بعضی شب ها که میثم با دوستانش قرار می گذاشت تا ساعت 10 شب طول می کشید. مادر به پدر گفت: میثم نوجوان است نباید کاری کنیم که به شخصیتش بربخورد. مخصوصا حالا که در دوران بلوغ است.
سرهنگ جواب داد: خب شما بگو چکار کنم؟
💕 قرار شد آن شب پدر و پسر همانند دو تا دوست با هم حرف بزنند. امر و نهی و توبیخ هم در کار نباشد. آن شب میثم با دلهره و استرس وارد خانه شد. صورتش از شدت ترس رنگ پریده شده بود. پدر و مادرش را که دید سرش را پایین انداخت. سلام کرد. آن شب سرهنگ بر عکس دفعات قبل بدون توبیخ کردن با لبخند گفت: سلام دلبندم. کجا بودی عزیزم؟ خسته نباشید. بیا کنارم بنشین تا کمی با هم حرف بزنیم آن هم از نوع مردانه اش فقط من باشم و تو.
🌿 میثم حالش عوض شد. ترس جایش را به شادی داد. با تبسم گفت: چشم بابا جان، الان لباس عوض می کنم می آیم پیشتان.
آن شب پدر و پسر با هم حسابی حرف زدند. مادر هم از آشپزخانه نگاه می کرد. گاهی قیافه شان جدی می شد و گاهی می خندیدند. پدر و پسر به توافق رسیدند. آخر حرف هایشان دست هایشان را روی هم گذاشتند با صدای بلند گفتند: قول می دهیم، قول مردانه.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
🆔
@tanha_rahe_narafte