✍️دلتنگی مادر
🍃با ذوق به مادرم نگاه میکنم، در نبود پدر لاغر شده است. به روی خودش نمیآورد؛ ولی من مادرم را میشناسم. دلتنگ پدر است.
☘️روزی که مامورها ریختن توی خانهمان، قشنگ یادم است. رنگ مادر پرید، همرنگ دیوار سفید خانهمان شد.پدر خودش را به او رساند، مامورها همه دویدند تا نگذارند فرار کند.
🎋پدر فرار نکرد، همهشان از تعجب داشتند شاخ درمیآوردند. خیلی یواش به مادر چیزی گفت. آبی بود بر آتش درونش.
🌾بعد از گذشت چندین سال خبر آوردهاند، در حال آمدن است. مادرم خنده از روی لبهایش برداشته نمیشود. مثل نوعروسان زیر پوستش خون دویده و پوستش گلگون شده است.
🌸صدای آقای سبزی فروش آمد. مادر چادری از سر چوب لباسی برداشت. سبزی خرید تا آش نذری بپزد.شروع کردم سربهسر مادر گذاشتن!
✨ _مامانی این آش واسه چیه؟
💠_واسه سلامتی آیتالله خمینی.
🍃 _فقط همین!
🌺شیطنت آهنگ صدایم، عرق را روی پیشانیاش نشاند. صورتش به رنگ لبوهای خوشمزه روی گاری آقا غلام، دستفروش سرکوچهمان شد.
☘️یک دفعه دلم خواست بروم توی بغلش تا تمام دلتنگی این همه سال را از خودم دور کنم.
صدای زنگ خانه امان نداد. همهمان با هم بعد از سالها صدا زدیم بابا و به طرف در دویدیم.
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔
@tanha_rahe_narafte