✍شلخته 💦 از سر و رویش عرق می‌ریخت. کلی کار روی سرش آوار شده بود. بچه را بغل کرد همانطور که درسش را می‌خواند او را هم خواب کرد. 🍃دوست داشت می‌توانست ساعت را نگه دارد تا کارهایش را بکند. بعد دوباره حرکت دهد و به صدای تیک‌تاک آن گوش کند. عقربه‌هایِ ساعتِ روی دیوار، ‌نشان می‌داد خیلی زود ساعت دو شده است. زودتر از آنچه فکر می‌کرد. 🔑الان هست که کلید در قفل بچرخد. محسن از در وارد شود. بو بکشد. بوی غذا را استشمام نکند. نگاه کند سر و وضع خوبی از سمیرا نبیند. با کوهی از خستگی خود را روی مبل ولو کند. کیفش را با شدت به زمین بکوبد. چشمانش را روی هم بگذارد. دستش را روی پیشانی نگه دارد. خروپف به ثانیه‌ای نکشد به هوا برخیزد. 💎این‌ها همه خیالات و تصورات سمیرا از آمدن همسرش بود. لب‌هایش کش آمد. بچه را گوشه‌ای گذاشت. به اوضاع شلخته خود نگاه کرد. حق با فاطمه بود: «بچه کم زندگی بهتر همش دروغه! » ☘زندگی شادتر و بچه بیشتر ورد زبان فاطمه است. او که فقط یک بچه دارد پس چرا زندگی بر وفق مرادش نیست؟ زندگی راحت‌تر کجاست او که نمی‌بیند؟ یک لحظه هم مازیار از بغلش پایین نیامد. ☀️با خود واگویه کرد: «اگر همان سال اول بچه‌دار شده بودم الان دختر بزرگی داشتم ده ساله، سمانه صدایش می‌زدم. بچه دوم هم دختر، آن یکی را سودابه می‌گذاشتم. بچه سوم پسری که ماهان صدا می‌کردم. بعد پسرم مازیار بچه چهارم بود. 🌸آنوقت دخترم سمانه بچه را خواب می‌کرد. هر وقت یکی بهانه می‌گرفت آن یکی کمک دستم می‌شد. کارهای خانه را با هم با خنده و شوخی انجام می‌دادیم. 🚪کلید داخل قفل همزمان با صدای زنگ چرخید. فکر و خیال هم از سر سمیرا پرید. به خود نهیب زد ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه هست. 🆔 @tanha_rahe_narafte