✍خواب اشکآلود
🍃پدر ومادر مثل همیشه مشغول بگو مگو بودند که رقیه از خواب بیدارشد. خودش را روی سینه مادر انداخت و بلندشروع به گریه کرد. مصطفی، دانه های ریشش را لای دندانهایش میجوید.
☘رقیه به چشمهای براق مادر خیره شد: «مامان جون. من خوابم میاد. چرا داد میزنید. »
⚡️مصطفی خیره نگاهش کرد؛ رگهای صورتش متورم شد و فریاد کشید: «برو بخواب. دختره ی... » محبوبه توی چشمهایش براق شد.
🍂رقیه،بغضش را فرو داد. اشک از چشمهایش بی صدا بارید خودش را روی بالشت کم باد صورتیش پرت کرد و همینطور که آرام اشک می ریخت،خوابید.
🎋محبوبه،نفس عمیقی کشید: «قرارمون این بود که بچه ها دعواهامون رو نشنون. شبا اروم بخوابن و هیچ کدوم با چشمای خیس به رختخواب نرن. اما زیر قولت زدی. »
🍃مصطفی با چشمانی قرمز نگاهش کرد: «تقصیر خودته. »
✨محبوبه گفت: «بهتره امشب بحثو تموم کنیم. فرداشب ساعت ده بعد خواب بچه ها صحبت میکنیم. »
☘مصطفی برخاست. لامپ زرد اتاق را خاموش کرد و به حیاط رفت تا چند قدمی راه برود و عصبانیتش بخوابد.
✨محبوبه خودش را کنار رقیه رساند. نم اشک چشمهایش را با انگشت پاک کرد. لبهاش را روی گونهی مثل برگ گل او گذاشت.
او را بوسید. رقیه چشمهایش را باز کرد مادرش را بوسید و بابغض گفت: «مامان فردا هم باز دعوا میکنید؟ »
🍁محبوبه تلخ خندید: «نه عزیزم. ما فقط حرفامونو بلند میزنیم والا خیلی همدیگر رو دوست داریم. هم من بابا رو خیلی دوست دارم هم هردومون تو رو. بخواب عزیزم. »
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔
@tanha_rahe_narafte