✍شادابی صبحگاهی 🍃از تخت خواب بلند شدم. بدون اینکه نگاهی به اطرافم بیندازم پاورچین پاورچین و بدون کوچکترین صدا به طرف چوب‌لباسی رفتم. لباس پوشیدم و مثل همیشه از راهروی اتاق خواب به سمت پذیرایی حرکت کردم. دستم را روی دستگیره در گذاشتم تا آن را باز کنم. صداهایی از سمت آشپزخانه توجهم را جلب کرد. ☘فکر کردم اول صبحی توهم زده‌ام؛ ولی نه! اشتباه نکردم، به سمت آشپزخانه آرام آرام حرکت کردم وقتی از کنار ستون پذیرایی به داخل سرک کشیدم؛ با دیدن عاطفه که مشغول سفره انداختن بود چشمهایم چهار تا شدند. در تمام این دو سال زندگیمان، سابقه نداشت ۷ صبح بلند شود و برای من صبحانه درست کند. 🌾دست‌هایم را روی چشمانم گذاشتم. کمی آن‌ها را مالیدم. هنوز باورم نمی‌شد. جلو رفتم آرام انگشتم را به شانه‌اش زدم سریع برگشت و گفت: «عههه ترسیدم.» ⚡️_چی‌شده اول صبحی خبریه؟ 💫چشم هایم را ریز کردم و گفتم: «جایی میخوای بری؟می‌خوای برسونمت؟ » 🍃چشمانش برق می‌زدند؛ ولی خیلی عادی نگاهم کرد و گفت: «نه جایی نمی‌خوام برم. بلند شدم برای همسر عزیزم صبحانه درست کنم. » ☘_امروز آفتاب از کدوم طرف سر زده؟! خُب بعدش؟ 🌾 به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: «اگه لطف کنه و اونقد با تعجب نگام نکنه بدرقه‌شم می‌کنم... » 🍃_یا خدا الان چی گفتی؟؟! ✨الان چی گفت؟ این حالتش برایم تازگی داشت. همان طور که خشکم زده بود دستم را کشید خیلی پر انرژی گفت: «بفرمایید صبحانه. » ☘ برای هر دویمان چای ریخت و گفت: «ریتم روزمرگی زندگی باعث شد بهم بریزم و هرروز خسته و کسل‌تر بشم. تصمیم گرفتم این راهو امتحان کنم. اگه تاثیری توی روح و روانم داشت که هیچی! وگرنه جنابعالی دوباره به همون منوال ادامه می‌دی! » ⚡️نیم نگاهی به او کردم و گفتم: «خب آزمایش بر روی حال بانو چگونه پیش رفت؟ » 🍀 چشمکی زد و گفت: «فعلا حس شادابی دارم. دعا کن این حس بمونه. » 🍃با خیال شیرین این‌که هر روز صبح قبل از رفتن لبخند زیبایش را می‌بینم‌، لب‌هایم کش آمد. 🆔 @tanha_rahe_narafte