✍️گذر ثانیهها
🍃نگاهی به دیوار روبرویم میکنم. عقربه های ساعت هیچ عجلهای ندارند و آرام راه می روند. دیروز سر هیچ و پوچ با مریم بحثم شد. طول و عرض اتاق را با قدمهای بلندم وجب میکنم. دستم را درون موهایم فرو میبرم. کلافه و مستأصل پوفی میکشم. ماندهام چه کنم؟ غرورم اجازه نمیدهد با اینکه مقصرم معذرت خواهی کنم. شاید خود را حق بهجانب میدانم.
☘اما هرچه هست لحظه های خوش زندگیمان را تلخ می کند. هر وقت او مقصر است، به راحتی عذرخواهی میکند. همیشه حسرت میخورم: «کاش من هم مانند او شجاع بودم. »
✨از پنجره اتاق به شکوفههای درخت سیب نگاهی میاندازم. انگار همهی آنها یکصدا فریاد میزنند: «چرا معطلی مثل ما خنده را مهمان خانهات کن! »
⚡️دودل هستم پا پیش بگذارم یا مثل همیشه بیخیال معذرتخواهی بشوم. تا الان یک روز میگذرد؛ ولی همچنان سکوت بین ما حاکم است. از اتاق بیرون میروم. صدای آهنگ ملایمی از آشپزخانه به گوشم میرسد. وارد آشپزخانه میشوم. گوشی مریم است که سکوت را شکسته است.
☘مریم روی صندلی کنار میز نشسته و برنج پاک میکند. برای اینکه جو را تغییر بدهم میپرسم: «شام چی داریم؟ »
🍃خودم جا خوردم مثلا میخواستم به او بفهمانم پشیمانم. این چه حرف بی ربطی بود که گفتم. لبهای غنچه مریم کش آمد. چشمان همیشه خُمارش را به من دوخت. با ناز و کرشمه گفت: «قیمهپلو داریم عزیزم! »
🍃نگاهم روی چهره شاد و مهتابیاش ثابت میماند. دوست داشتم بوسهای روی لُپهای گل انداختهاش بکارم؛ ولی همان غرور مانع میشود.
🌾انگار دستم برایش رو شده است. پشیمانی و ناتوانی در عذرخواهیام را فهمیده است.
خنده محوی روی لبهایش مانده است. من که خجالت زده بودم؛ زبان قفلشدهام باز شد و گفتم: «ممنون که همیشه حرفامو میفهمی... »
✨سرم را پایین انداختم. نگاهم روی دستان سفید و کشیدهاش ثابت ماند و آرام گفتم: «شرمندهتم مریم جان. »
☘نفس عمیقی کشید و گفت: «دشمنت شرمنده همسر مهربونم! » صدای دوستداشتنیاش دلم را آرام میکند. نگاهی به ساعت نقرهای روی دیوار هال میکنم: «عقربهها نامردند، حالا که حال خوشم را شاهدند، سریعتر از قبل درحال گذرند. »
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_صوفی
🆔
@tanha_rahe_narafte