✍گذشته‌ی نخ‌نما 🍃نگاهی به ساعت دیواری انداخت. پسر سه ساله‌اش خواب بود. ملافه‌ی نازکی روی او کشید. دستگیره‌ را آرام به سمت پایین فشار داد تا پسرش از صدای در بیدار نشود. از پله‌های ایوان پایین رفت، کنار حوض نشست. ☘دستش را داخل آب حوض برد. چه قدر زلالی ... کاش دل منم مثل تو زلال بود. غزل سرش را طرف آسمان بلند کرد: «خدایا کمک کن قلبم آروم بگیره، غیر از تو کسی رو ندارم. » 💫غزل بی اختیار شروع به گریه کرد. نیم ساعتی گذشت. از کنار حوض برخاست. صدای باز شدن در را شنید به سمت همسرش رضا رفت و سلامی کرد: «تا دوش می‌گیرم، آماده بشین بریم. » 🌾غزل جلوی آینه نگاهی به خود کرد: « چقدر رنگم پریده! زیر چشمم گود افتاده، چیکار کردم با خودم؟ » غزل صدای رضا را شنید که گفت: «عزیزم! آماده‌ای، بریم؟ ✨هر سه سوار ماشین شدند. غزل احساس می‌کرد به مجلس عزا می‌رود. چند بار نفس عمیقی کشید. سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و چشمانش را بست؛ اما حسن با خنده‌ی ریز گفت: «مامان! شکلات می‌خوام.» ☘رضا متوجه رفتار غزل بود؛ اما دو دل که با غزل حرف بزند یا نه؟ ماشین را کنار خیابان نگه‌ داشت: «غزل جان! چیزی شده؟ از چی ناراحتی؟ » ✨_دختر دایی‌ات، تازگی‌ها شنیدم قبلا اونو می‌خواستی. 🍃_غزل!؟ من تو رو دوست دارم و باهات ازدواج کردم، الان هم یه پسر ناز دارم. خودت میگی قبلا، امروز جشن عقدکنانه دختر دایی‌مه، به جای این فکرها، با خوشرویی میریم، به دایی و زن‌دایی تبریک میگم و بعدش ... ☘_بعدش چی؟ ⚡️_میریم مسافرت، سه روز مرخصی گرفتم تا با هم خوش بگذرونیم. 💫رضا ماشین را پارک کرد. دست حسن را گرفت با هم به طرف خانه‌ی دایی‌اش رفتند. وقتی غزل وارد اتاق شد؛ موقع ورود چشمش به مهسا و نامزدش افتاد. آن‌ها کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند، صحبت می‌کردند و می‌خندیدند. 🎋نگاه غزل چرخید، با دیدن رضا که حسن را روی پایش نشانده بود و به او شربت می‌‌داد، لبخندی زد و از ذهنش گذشت: «کوچه خاطراتم پر از عطر گل‌هاست، پر از زمزمه‌های عاشقانه‌هایمان، پر از خنده‌های شاد کودکم، باید گذشته رو رها کرد؛ هیچ کس تو گذشته موفق نمیشه. » 🆔 @tanha_rahe_narafte