✍زمستان آنسال
🍃کنار جاده خاکی روستای چهار باغ ایستاد. کمی استراحت کرد. دوباره راه افتاد. فانوسی در دست داشت. وقتی وارد حیاط بزرگ خانه شد؛ همسرش در را باز کرد: «چه خبر؟»
🌾ابراهیم لبش را گزید و حرفی نزد. ماهگل نگران دوباره پرسید: «خوب، چی شد؟ »
☘_به نظرم جوابشون، نه باشه!
✨حدس ابراهیم درست از آب در آمد. پدر فخری راضی به ازدواج دخترش با خسرو نبود. دو ماه بعد ابراهیم به خاطر دل خسرو؛ دوباره فخری را از پدرش خواستگاری کرد. رفت و آمدهای ابراهیم بالاخره جواب داد. حشمت پدر فخری راضی شد. آن دو با هم ازدواج کردند.
💫هوا روز به روز سردتر میشد. نفت هم خیلی کم بود. چوبهای داخل انباری هم نم کشیده بودند و به سختی آتش میگرفتند.
🎋چشمهای خسرو از شدت خشم قرمز شده بودند. جلوی در خانهی مباشر ارباب ایستاد. صدایش را بلند کرد: «چرا نفت نمیدی!؟ تو این برف و بارون باید سرما بشینه تو استخون مردم. »
🍂_صداتو بالا نبر، برات گرون تموم میشه.
🍃پیرمردی از سرما دستهایش را بهم مالید و گفت: «خسرو بیا بریم! یه چیزی میخوام بهت بگم، ارباب نفتا رو به ده بالا گرونتر میفروشه.»
🍁نزدیک غروب بود. چند تا از نوکرهای ارباب با چوب و چماق به در خانهی ابراهیم آمدند.
مباشر داد زد: «خسرو باید به ارباب جریمه بدی، اونم دو تا گوسفند. »
⚡️_خسرو گفت: «مگه سر گردنهست؟»
💫یک مرتبه نوکرهای ارباب به سمت خسرو حمله ور شدند؛ او را کتک زدند. آنها به سمت طویله رفتند، با خودشان دو تا گوسفند بردند.
🍂مادر خسرو کمک میخواست؛ اما اهالی از پشت پنجرهی خانههایشان، فقط تماشا میکردند.
🎋وقتی ابراهیم به خانه برگشت؛ ماجرا را فهمید، به خسرو گفت: «آفرین به جونمردیات! حرف حق زدی. اهالی روستا از شر نوکرهای ارباب نیومدن کمکت کنن، یه مدت برین روستای چنار پیش عمه بتول.»
☘زمستان نفسهای آخرش را میکشید که خسرو وارد خانه شد. فخری از کمبودها دم نزد، از سختیها گلایه نکرد. خسرو گفت: «فخری جان! ساکت رو ببند، باید بریم.»
🍃_خسرو! چیزی شده، کجا بریم؟
✨_برمیگردیم روستای چهارباغ، خونهی خودمون.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_رخساره
🆔
@tanha_rahe_narafte