✍️شربت بهارنارنج
🍃بغضی غریب، راه گلویش را بسته بود.
وقتی که شنید دوستی که هر روز با او سر یک نیمکت مینشست را دیگر نمیبیند، شوکه شد. چهره محمدرضا از جلوی دیدگانش یک لحظه هم محو نمیشد.
☘️انگار همین دیروز بود نگاهش کرد و گفت: «پیمان میای با هم ریاضی بخونیم؟!»
ریاضی را دوست نداشت؛ برایش غول ترسناکی بود که حالش را خراب میکرد.
با شنیدن حرف محمدرضا، خوشحالی وجودش را فراگرفت. نگاهی به صورت او کرد، تا مطمئن شود جدی میگوید.
🎋از آن روز به بعد، ساعاتی از روز را با هم ریاضی میخواندند. صبر و حوصلهی محمدرضا، او را به وجد میآورد. هر جا که نمیفهمید، تشویقها و راهنماییهایش او را به تلاش وامیداشت. درس ریاضی دیگر برایش شیرین شده بود.
✨وقتی به خانه آنها میرفت. بوی بهارنارنج، هوش از سرش میبرد. روی تخت چوبی مینشستند. مادر محمدرضا، شربت بهارنارنجِ خنک و دلچسب را که میآورد؛ از خجالت سرش را پایین میانداخت و تشکر میکرد.
💫مادر او با لهجهی شیرین شیرازی میگفت: «الاهی سَر گَردِت بِشم (بشوم)!»*
چقدر محمدرضا شبیه مادرش بود. مهربان، خوشاخلاق و باادب. وقتی نتیجه امتحان ریاضی آن ترم را دید، محمدرضا بیشتر از او ذوقزده و خوشحال شد.
🌾مرور خاطرات با او حالش را بدتر میکرد.
نتوانست خودش را آرام کند. راهش را به طرف حرم کج کرد. پای خود را جای پاهای محمدرضا گذاشت. با عجله خود را به شبکههای ضریحِ شاهچراغ رساند. دستهای خود را در آن قلاب کرد. یک دلِ سیر، اشک ریخت. آرام شد. صدای اذان در حرم پیچید.
*اين دعا را به عنوان قربان صدقه و بيشتر خطاب به کودکان گويند. يعنی الاهی دور سرت بگردم، بلا گردانت شوم.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔
@masare_ir